یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

به همسرت نگو!!

سلام

مهرماه ماه سختی بود برام، هم سرماخوردم و هم بچه ها طولانی تر پیشمون ميمونند و هم ی کلاس اولی پسر داریم.

نوشتن مشق ی طرف راضی کردنش برای رفتن به مدرسه ی طرف🤨

به هوای پیش دبستانیه که بعضی روزها نمی‌رفت.

هر وقت هم که از اون طرف میان بهونه میارن که نمیتونیم شب اینجا بخوابیم و باید راه حلی براشون پیدا کنم تا بخوابند.

مهرماه کلا مریض بودم. روانشناسان میگن وقتی کمک میخواین به همسرتون بگین ولی من دیگه خیلی وقته موقع مریضی درخواستی از میم ندارم ، چون اعتقاد دارم همه میدونن آدم مریض نمیتونه مثل قبل عمل کنه و نیاز به کمک داره پس اگه کسی محبتی داره بدون گفتن کمک میکنه.

مثلا توی این ۲۱ روز مریضی فقط میم ی بار ظرف شست و بقیه روزها من حجم زیادی از ظرفا رو میشستم به علاوه بقیه کارهای خونه....

تازه وقتی میخواستم برم دکتر میگه تو که خوبی ،انگار باید جنازه بشم تا برم...

خوب غیبت میم بسه😉راضی باشه ازم..

خیلی وقته متوجه شدم ذهن نگران و ترسویی دارم و اضطراب و استرس من هم به خاطر همین نگرانی و ترس های بیخود و بی دلیل ذهنمه.

خیلی تو این مدت تلاش کردم که از این اوضاع رها بشم ولی نشد.

ی وقتایی دچار استرسی میشم که نمیدونم دلیلش چیه و گاهی هم از چیزهایی میترسم که واقعا خنده دار و مضحکه ولی در درونم اضطراب و ترس ایجاد میکنه.

کتاب هنر تلخ نکردن زندگی در مورد همین ذهن ترسو و نگرانه که تقریبا دو هفته است مشغول مطالعه عمیقش هستم که به من خیلی کمک کرده و امیدوارم تا پایان سال بتونم از دست این خیالات و ترس ها رها بشم.

یکی از این خیالات مسخره رژه رفتن خانواده میم تو ذهنمه ، من در واقعیت باهاشون خوبم، اونا هم ، هر چند، این چند وقت متوجه شدم این خیالات بیخود روی رفتارم باهاشون اثر گذاشته و این منو آزار میده.

میخواستم پسرکوچولو رو از پوشک بگیرم ولی فعلا دست نگه داشتم تا کمی بیشتر با من همکاری کنه.

ی جاهایی نگران پسرکوچولو هستم وقتی در معرض رفتارهایی قرار میگیره که من نمی‌پسندم؛ رفتارهای پرخاشگرانه پسرجان😔

پسرجان به شدت خرابکاری میکنه و رو اعصابه ولی بهش حق میدم چون به هر حال تو این سن انرژیش زیاده و تو یه آپارتمان ۷۵ متری واقعا سخته. واسه همین با اینکه برای خودم سخته ولی به بعضی از خرابکاریهاش محل نمیدم و میگم بذار انجام بده.

با پسرکوچولو هم دائم درگیره.

منم که چند تا کتاب تربیت فرزند خوندم، وقتی نمیتونم از پس قضیه بر بیام بیشتر دچار عذاب وجدان میشم.

تصمیم گرفتم خیلی کتاب تربیت نخونم همینا رو اجرا کنم بعد دوباره کتاب بعدی...

حجم اطلاعات آدم که بالا بره ولی در عمل نتونه اجرا کنه بیشتر مضطرب میشه.

فکر کردن به نوشتن هم باعث اضطرابم میشه با خودم میگم آخه این حرفهای من چه به بقیه؟؟!!

اما باز دلم میخواد بنویسم تا ذهنم سبک تر بشه و شاید آروم تر...

امروز دوباره دچار اون اضطرابی شدم که نمیدونم دلیلش چیه ولی خودم رو آروم کردم‌...🙃

از خونه نگم براتون؛ آشپزخونه مون انگار ترکیده و منفجر شده از بس به هم ریخته میشه واقعا نمیتونم تمیز نگهش دارم ...

هر روز هم تمیز میکنم ولی صبح روز از نو روزی از نو.

به هر حال تحت تاثیر رسانه هستیم و طلب کاریم از خودمون☹

تصمیم دارم تا پایان سال باورهای غیرمنطقی و اشتباهم رو که تو این مدت دچار شدم رو از ذهنم پاک کنم تا ذهنم منطقی تر بشه.

امیدوارم امید به خدا😍😍

مریضیمادریکلاس اولرسانه
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید