یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

به وقت ۴۰ سالگی

امروز اول شهریور من ۴۰ ساله می‌شم. خوشحالم؟

نه زیاد عمری که از دست دادم چه راحت و مفت??

راستش خیلی وقته دیگه روزهای مجردی از یادم رفته?

انگار همیشه زندگی متاهلی داشتم و زندگیم همینجوری بوده.

یادم رفته روزهایی که حسرت ازدواج داشتم، دلم فقط ی شوهر میخواست که زنش بشم و بچه بیارم

از نگاه و حرف آدمها رها بشم.برم ی زندگی بسازم که دهن همه باز بمونه?

برم ی کارهای محیرالعقولی انجام بدم?

ی عالمه عشق، شادی، محبت بپراکنم?

یادم رفته روزهایی که از ترس تنهایی و پیری افسرده میشدم.

رویاها و خیالاتم فراموشم شده.

ترس از نگاه دیگران، حسودی به متأهلا

همش یادم رفته.

چقدر انسان فراموشکاره، از ی نظر خوبه و گرنه دیوونه میشد و میزد به سیم آخر.

سیم آخر آدمیزاد چیه به نظرتون؟؟

یادمه وقتی میرفتم تو جمع فامیلی که همه دختراش ازدواج کرده بودن حس بدی داشتم از اینکه اینا چقدر خوشن،پشت سرم چی میگن و ...

جمعه دخترعموم که هنوز ازدواج نکرده اومد خونه مامانم، ی لحظه اون روزا یادم اومد،با خودم گفتم الان فک نکنه من دارم پز میدم و حس منفی بگیره از بودن با من.

از اینکه من قربون صدقه بچه ام میرم...

فکرهای بچه گانه ذهنم تمامی نداره...‌

میدونید همش به خاطر رفتار بزرگترامونه،که اونا هم تحت تاثیر گذشتگان و جامعه شون بودن.

حالا ما هم به عنوان والدین همون شیوه رو در پیش میگیریم و جلو میریم.?

ناراحت کننده اس.

شاید فکر کنیم نه من بهتر از پدر و مادرم، والدگری خواهم کرد.

درسته ی جاهایی متفاوتیم ولی در مجموع تأثیرپذیری بسیاری ازشون خواهیم داشت.

من تجربه کردم،من همیشه به مامانم ایراد میگرفتم چقدر نگران تمیزی خونه هستی،بی خیال.

حالا از صبح که بلند شدم اینقدر خونه به هم ریخته بود که استرس منو گرفت.

باز استرسم بیشتر میشه وقتی متوجه علت استرس اولیه میشم??(گرفتین چی گفتم؟)

اوایل ازدواج از خدا گله کردم که چرا زودتر ازدواج نکردم تا بفهمم چه اشکالاتی دارم یا به من نشون نداد عیب و ایراداتم رو.چرا کمکم نکرد؟ مگه خدا نیست؟

امروز هم در تولد ۴۰ سالگیم گله و شکایت دارم از خدا که چرا گذاشت عمرم اینقدر به بطالت بره؟

یعنی به عنوان خدا نمیتونست کمکم کنه تا جوونیم اینقدر داغون تموم نشه.

خدا رو شکر نمیتونم بکنم وقتی که حالم بده از ۴۰ ساله شدن.

نمیدونم شاید حالا باید بهتر باشم چون ازدواج کردم،همسر خوبی دارم، امیرحسین و بچه ها کنارم هستند.درسته هنوز ذهنم مشغول مزخرفات بچه گانه میشه ولی خیلی نعمت به من داده شده حالا گیرم دیرتر،?.

پس بگم خدا جوونم ممنونم ازت.

پ.ن: این معجزه نوشتنه،با حال بد شرنوع میکنی ولی به حال خوب میرسی.

خدا جوونم شکرت کمکم کن شکرگزارت باشم.

قدر نعمتهای چهل سالگیمو بدونم و برای بهتر شدن و بهتر بودن تلاش کنم.

تولدمادریمتاهلی
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید