ویرگول
ورودثبت نام
یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خرده جنایت های یک خواهرشوهر

سلام

دائم دارم تو ذهنم اینجا مینویسم یعنی ی عالمه حرف دارم که باید گفته بشه ولی جز نوشتن در اینجا، جایی وجود نداره.

این موضوع هم یعنی اینکه چقدر حس تنهایی دارم.

قبلتر گفتم که میخوام راجع به عروسمون بنویسم و حالا امروز راجع به این موضوع اعتراف میکنم:

۱-اعتراف میکنم خواهرشوهر خوبی نبودم هرچند از روی ناآگاهی و نادانی بود.

خانم داداشم یکی از فامیلهای دور ماست. دختر خوبی بود و البته هست ولی ی ویژگیهایی داشت که از نظر من کمال طلب، یعنی نهایت بدی و حقش فقط جهنمه??

در این مدت ۱۵ سال خوب اتفاقات زیادی افتاد و در نهایت به یک رابطه کاملا معمولی و سرد رسید.

۲-بعد از ازدواجم که با روحیات پنهانم رو به رو شدم، تازه به نتایج درخشانی در رابطه با عروس خانم رسیدم.

قبلا هم متوجه شده بودم که بعضی از ویژگیهای روحی و روانی من و عروس شبیه به هم هست و البته در عروس شدت بیشتری داره.

همچنین بعد از آگاه شدن از مسائل زندگی مشترک بیشتر دلم براش سوخت.

۳-بعد از کسب این آگاهی شرمنده شدم که یک انسان رو دچار رنجش کردم ولی خوب روم نمیشد که درباره اش صحبت کنم هر چند امیدوارم در اینده نزدیک در موردش صحبت کنیم.

البته این رو هم بگم عروس هم هیچ تلاشی برای بهبود رابطه نداشت و کاملا مرغش ی پا داره و حق به جانبه.?


۴-عروس میگفت من که آخر اعتماد به نفس بودم توی خانواده شما اعتماد به نفسم رو از دست دادم دقیقا این اتفاق برای من هم افتاد که هنوز بعد از گذشت سه سال نتونستم بازسازی کنم.

وقتی ی مقاله درباره اعتماد به نفس میخونی ظرف چند دقیقه فکر میکنی از فردا دیگه همه چی آرومه من چقدر خوشبختم❤️ولی سالها میگذره تو هنوز درگیرشی.

این از بین رفتن اعتماد به نفس در خانواده همسر به خاطر یک سری روحیاتی هست که در عروس و البته در من وجود داشت که من درصدد درمانش هستم که امیدوارم به زودی رفع بشه.

۵-اختلافاتی که بین ما بود میشد با گفتگو و مشاوره و مهربانی حل بشه اما متاسفانه من مجرد بودم و آگاهی درباره زندگی و به ویژه زندگی مشترک نداشتم بیشتر نگاه صفر و صدی به عروس داشتم.

عروس ما یک دختر مذهبی بود و من انتظار داشتم هیچ عیب و ایرادی در او وجود نداشته باشه?

بعد از مشاهده چند عیب در او کلا بنده خدا رو کن فیکون کردم (البته دارم اغراق میکنم.)

۶-من که خودم به دلیل خجالتی بودن و اینکه زیاد اهل صحبت نیستم به مامانم میگفتم که بهش بگه خوب مامانم بیشتر نگاه مادرانه داشت و میگفت نمیخواد ،حرف دلسرد کننده به هم نزنین که میخوایم ی عمر با هم زندگی کنیم و اینجوری می شد که حرفها روی هم تلنبار میشد و ی جایی من منفجر میشدم و سردی بین ما بیشتر.

۷-البته همیشه میگفتم که درسته اینجوریه یا اونجوری ولی این خوبیها رو هم داره.

دکتر هلاکویی میگه شما در یک رابطه میتونید خوب ی آدم رو دربیارید یا بدش.

من و بزرگترهای من و عروس میتونستیم با کمی مهربانی ، گفتگو و آگاهی خوبی های هم رو بیشتر درک کنیم و هم کمک کنیم تا رابطه گرمتری داشته باشیم.

زندگی مشترکبهبود رابطهخانواده همسرروحی روانی
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید