ویرگول
ورودثبت نام
یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

درمان نشخوار ذهنی چیست؟

سلام

رفتم خونه دخترخاله بعد از ۱۵ روز خونه نشینی به خاطر سرماخوردگی خودم و امیرحسین.

دو ساعت دور هم بودیم فک میکنید در مورد چی حرف زدند؟(من که فقط گوش میدادم)

فقط از عوض کردن فرش صحبت کردند.

به هر حال واسه من خوب بود بعد دو هفته با چند نفر نشست و برخاست کردم،اومدم خونه حالم بهتر بود، حالی که دوست دارم همیشه در وجودم جاری باشه.?

فکر میکنم این چند وقت دچار نشخوار ذهنی و فکری شدم.

ی چند تا فکر هست که دائم تو ذهنم میچرخه و ولم نمیکنه.

تصمیم دارم برم روانپزشک ببینم قرص نداره این مرض.

والله مشاور خوب که سراغ ندارم.خواهرم میره مشاوره جلسه ای ۲۰۰ میگه خوب نیست.

وقتی حالم بده میشینم پست های حال بدا رو میخونم و میگم ببین تنها نیستی،بهت از تو هم حالش بده، ولی وقتی خوبم دیگه حوصله خوندن منفی جات رو ندارم .

وقتی هم که حالم خوبه ترس دارم نکنه دوباره حالم بد بشه و این حال خوبم از بین بره?

که همین موضوع بیشترین نشخوار ذهن منه که چرا من حالم بده؟چرا اینجوری هستم؟

من بلاگفا هم وبلاگ دارم اونجا که مینویسم راحت و خودمونی تره انگار داری با بقیه حرف میزنی ولی تو ویرگول رسمی تر باید بنویسم وبا کلاس تر?. چند تا وبلاگ توی بلاگفا هست که دنبال میکنم و اکثرا زنان حال بد هستند.

چقدر هم با جزئیات مینویسند ،من هم تصمیم گرفتم مثل اونا بنویسم، ناسلامتی قراره نویسنده بشم نویسنده کتابهای خودیاری??

اول خودم رو یاری کنم و به ثبات برسونم بعد میام سراغ حال شما (خودخواهی دیگه)!!!!

الان که مشغول تایپ هستم پنجشنبه است و باز همسرجان فراری در مسیر روستا البته این بار همراه با پسرجان.

من و دختر و امیرحسین تنها موندیم .متاسفانه نتونستیم جایی رو واسه شب رفتن و موندن پیدا کنیم.

دخترجان هم دمغ از اینکه شب باید تنها باشه ولی خدارو شکر با بچه های همسایه همبازی شد و الان هم خونه شونه ساعت ۱۰و نیم شب.

هر وقت پیام میدم به برادرم که بیام خونتون جوابش نه.

دفعه پیش به خودم قول دادم دیگه بهش پیام ندم ولی باز امروز وسوسه شدم و پیام فرستادم و اون هم طبق معمول گفت نه فلان جا میخوایم بریم و فلان و بیسار.

داداشم خیلی تحت نظریات خانمشه (ی پست میخوام اختصاص بدم به روابط خواهرشوهر و عروس از نگاه خودم).

عروسمون با اینکه الان حدود ۱۵ ساله که با داداشم ازدواج کرده ولی هنوز نتونسته با ما خواهرا صمیمی بشه(فقط ی داداش دارم?)

حالا پست اختصاصی رو که نوشتم شما نظر بدید.

امشب که اساسی ناراحت شدم با خودم گفتم ببینمشون ی حالی بگیرم ازشون مخصوصا اینکه عروس خانم به شدت حساسن(میگن خواهر شوهر عقرب زیر فرش راست گفتن)

ماه رجبه و دوست دارم بهره لازم و کافی رو ببرم .

این چند وقت فکر میکنم دز معنویتم خیلی اومده پایین.

گاهی اینقدر خسته میشم که حوصله خوندن نماز رو هم ندارم. خدا ببخشه? معلوم نیست کی و چگونه میخوام قضاشو به جا بیارم.

دلم ی جایی رو میخواد مثل ی روضه یا ی حرم تا حسابی گریه کنم تا حالم جا بیاد?

همسر جان تصمیم به سفر جنوب و جزیره قشم داره اول که موافقت کردم ولی حالا فکر میکنم با ی بچه ۵-۶ ماهه سخت بشه و به من خوش نگذره.

میگم بیا بریم مشهد ولی اصرار به جنوب داره.

ماه مبارک رمضان هم تو عیده و باید زود برگردیم.

میگم سال دیگه بریم ولی مصممه که نه همین امسال.

امیرحسین ا‌گه بیدار باشه ،تو ماشین خیلی اذیت میکنه.

دیگه بسه...

موفق باشید دوستان گرامی و برام در این ماه دعا کنید???

متاهلینشخوارذهنیفرزندمادری
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید