ویرگول
ورودثبت نام
یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی سخت است

سلام

من ذهنیت های اشتباهی در تمام عمر گذشته ام داشتم که حالا دارم پاکش میکنم.

دوستی داشتم و شاید دارم که در دو سال پایانی دوران مجردی با هم صمیمی و خوش بودیم.

بعد از شش ماه از ازدواجم او هم به جمع متاهلین پیوست و مثل هر دختری خوشحال بود.

اما من دقیقا در اوج افسردگی و اضطراب به سر می بردم و همین شد که اصلا نتوانم شادیش را تحمل کنم.

من در اوج غم و اندوه و او در اوج شادی.

کم کم خبرهایی از او به من میرسید که حس منفی ام را بدتر کرد.

و حالا دیگر مثل دو غریبه که میخواهند برتری شان را به هم اثبات کنند.

این روزها حالم بهتر است و دوست دارم جبران روزهای گذشته را بکنم اما دیگر بین ما صمیمیتی نیست.

وقتی شنید باردارم به شدت ناراحت شد اما من حالا میدانم که نعمت های خدا فقط مسئولیت ها و وظایفت و سختی ها و رنج های زندگی را بیشتر میکند و هیچ دلیلی برای فخر و برتری و یا جلو افتادن نیست.

این روزها خسته ام، نمیدانم از پس این روزها برخواهم آمد.

تمام امیدم به لطف و رحمت خداست.

میدانم دنیا جای راحتی نیست و باید به ذهنم یاد بدهم که راحتی در پس همین لحظات سخت و دشوار است.

برایم دعا کنید .ممنونم

من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید