یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

زن بابا

دارم با بچه ها ارتباط می گیرم کار سختیه، ارتباط با بچه ها آسونه برام ولی گاهی حس اینکه اینا بچه های یک مادر دیگن منو اذیت می کنه .

بچه های خوبی هستن دخترم که تقریبا با من رفیق شده ولی امیر نه هنوز از من خجالت می کشه و می ترسه

هنوز با من درست ارتباط نگرفته.

سه شنبه ها میرن دیدن مادرشون و معلوم نیس بعد این ارتباط رفتارشون چه جوری باشه .

دقیق نمی دونم چرا از هم جدا شدن و دوست هم ندارم ولی گاهی کنجکاو می شم بدونم.

دیروز که با همسر رفتیم خونه اش و یه خونه به هم ریخته رو دیدم، یهو یه حسی اومد سراغم که یه زمانی تواین خونه چقدر شادی بوده خنده تولد بچه مهمونی و بروبیا و بعد نفرت و حالا این منم که باید ادامه بدم به این زندگی و بهشون روحیه ادامه دادن رو بدم .

به همسر، پسر و دخترم شادی و انگیزه ادامه یک زندگی خوب رو بدم.

برای آدم هایی که الان تقریبا آلاخون والاخونن مرهم باشم.

هنوز وارد زندگی مشترک نشدیم و این هم بیشتر باعث اضطراب میشه گاهی برام .

فک می کنم اگه زودتر زندگی رو شروع کنیم راحت تر همه چیز دستم میاد.

پ.ن:

نمی دونم عنوان رو چی بذارم همینجوری نوشتم زن بابا

ازدواجزن بابابچه ها
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید