دارم با بچه ها ارتباط می گیرم کار سختیه، ارتباط با بچه ها آسونه برام ولی گاهی حس اینکه اینا بچه های یک مادر دیگن منو اذیت می کنه .
بچه های خوبی هستن دخترم که تقریبا با من رفیق شده ولی امیر نه هنوز از من خجالت می کشه و می ترسه
هنوز با من درست ارتباط نگرفته.
سه شنبه ها میرن دیدن مادرشون و معلوم نیس بعد این ارتباط رفتارشون چه جوری باشه .
دقیق نمی دونم چرا از هم جدا شدن و دوست هم ندارم ولی گاهی کنجکاو می شم بدونم.
دیروز که با همسر رفتیم خونه اش و یه خونه به هم ریخته رو دیدم، یهو یه حسی اومد سراغم که یه زمانی تواین خونه چقدر شادی بوده خنده تولد بچه مهمونی و بروبیا و بعد نفرت و حالا این منم که باید ادامه بدم به این زندگی و بهشون روحیه ادامه دادن رو بدم .
به همسر، پسر و دخترم شادی و انگیزه ادامه یک زندگی خوب رو بدم.
برای آدم هایی که الان تقریبا آلاخون والاخونن مرهم باشم.
هنوز وارد زندگی مشترک نشدیم و این هم بیشتر باعث اضطراب میشه گاهی برام .
فک می کنم اگه زودتر زندگی رو شروع کنیم راحت تر همه چیز دستم میاد.
پ.ن:
نمی دونم عنوان رو چی بذارم همینجوری نوشتم زن بابا