ویرگول
ورودثبت نام
یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

من خاصم ؟؟!!

سلام

اَه!ی فکر بدی دارم، دوسش ندارم? دلم میخواد از تو ذهنم خارج بشه.

خیلی ازار میده منو.

فکر اینکه من خیلی آدم خاصی هستم، حقم این زندگی نیست.

عاقل درونم میگه واقعیت همینه، تو همینی هستی که بروز میدی، نه اونی که تو ذهنت داره جولان میده.

واقعا هم درست میگه ولی کو گوش شنوا!!!

خاص بودن من تنها مربوط میشه به درس خوون بودن من و دیگر اعضای خانواده در بین فامیل و همسایه ها.

یعنی مشهور بودیم به درسخوون بودن و دخترای خوب...

دهه شصتیا میدونن که درس چقدر مهم بود مثل الان نبود که?

من درسخوون نبودم به اون معنا که به درس اهمیت بدم، من فقط باهوش بودم، سرعت یادگیریم بالا بود ولی اصلا اهل درس نبودم که خودشو در دوران کنکور و دانشگاه و بعدش نشون داد.?

بیشتر اهل یللی تللی بودم، دنبال رویا و خیال.

اصلا اهل واقعیت، زندگی نبودم و الان هم ☹️☹️??

البته الان چاره ای ندارم که بپذیرم واقعیت ها رو هر چند سختم باشه.

شعار مامانم همیشه این بود خوبی کنید، حرف دلسرد کننده ای به کسی نگین که ناراحت بشه که دنیا ارزش شو نداره.

تنها چیزی که از آدم میمونه خوبیه?

تحت تاثیر همین شعار به احدی حرف دلسردکننده نزدم، حتی اگه زدم و حق هم بود مثل سگ پشیمون میشدم و خجالت زده.

تازه اصلا بلد نبودم حرف مخالف بزنم که اگه میزدم یا صدام میلرزید و میترسیدم یا هم صدام بلند میشد و طرف رو ناجور داغون میکردم و میکوبیدم.

یعنی اعتدال رو نمیتونستم رعایت کنم(فعل ها گذشته است ولی همچنان اینا ادامه داره، سخته تغییرش)

پس نتیجه میگیریم که به شدت دختر خوبی بودم در اوج.

اگه همون موقع تو ۱۸، سالگی ازدواج میکردم☺️? معلوم نبود سرنوشتم.

زمونه عوض شده و اون چیزایی که زمانی ارزش بود دیگه کسی آنچنان بهش اهمیت نمیدن یعنی خودم هم متوجه شدم.

متاسفانه ذهن مقاومم نمیخواد بپذیره‌‌‌.

خوب حالا بگم حرف اصلی رو...

ته ته ذهنم از ازدواجم خجالت میکشه ی حس تحقیر، شکست داره نه اینکه خاصه و خوب و تک??

مخصوصا وقتی به دوستان دوران تحصیلم فک میکنه?که اصلا هم نمیبینم اونا رو.

آرایشگر جای خونه مون از بچه های مدرسه راهنماییم بود، منو شناخت گفت شما سر صف همیشه برنامه اجرا میکردید(یعنی اینقدر مشهور بودم))در همون لحظه شاخک های ذهنم دچار ترس شد اگه بفهمه زندگیمو ، وای خجالت اوره بگه یعنی توی درسخوون ِ صف خوون اینه اوضات ، حالا ببین اوضاع منو چه زندگی دارم.

یا چند روز پیش یکی از بچه های مدرسه رو دیدم از شدت خجالت و ترس اصلا نگاش نکردم.

یعنی همچین اوضاعی دارم.

به خودم میگم آخه به دیگران چه ربطی داره، تازه مدرسه و اون روزای اوج تو تموم شده خانمی??بی خیال شو بیا بیرون.

دیگه نسل شما دارن میرسن به میانسالی و پیری.

از این فکرهای بچه گونه بیا بیرون، پاکش کن، راحت باش ولی مگه گوش میده.

این گره های ذهنی و روانی همش مربوط میشه به روزهای کودکی و نوجوونی.

خودم هم گاهی تو رفتار با دختر جان ی جملاتی به کار میبرم که بعد از گفتنش عذاب وجدان میگیرم.

کمی بچه ها رو به حال خودشون رها کنیم.

لطفا برای هر کارشون نظر ندیم، تذکر کمتر بدیم(اینو به خودم و همسرجان میگما)

البته چند وقتیه که دارم تمرین میکنم ولی خوب تا من یاد بگیرم بچه ها بزرگ شدن و متاسفانه گره های روانی و ذهنی زتدگیشون رو از حالت طبیعی و سالم خارج میکنه‌

خدا کمک کنه به همه مون در تربیت خودمون و فرزندانمون.

پ.ن:

بزرگترا و روضه خونا همیشه میگن انشالله جوونامون عاقبت بخیر بشن انگار خودشون شدن.

دعای اشتباهیه،درستش اینه انشالله همه ما عاقبت بخیر بشیم.

شیطون و عواملش تا لحظه مرگ که همچنان فعال و مشغول کارن?

خاصمادریمادرناتنیهمسری
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید