سلام
امیرحسین و خانواده سرما خوردن. دیشب تا ساعت ۴ بیدار بودم و دوباره ساعت ۶ بیدار شدم.
دو تا اتفاق افتاد که هر دوتاش باعث عصبانیت من و البته همسر جان شد.
دیشب که سر سفت یا شل بستن پوشک بچه بحثمون شد?و من ناراحت از حرف همسر(زود بهش برمیخوره و متاسفانه گاهی بددهنی میکنه و این منو ناراحت میکنه)
البته منم خیلی عصبانی شدم.
امیرحسین به خاطر پوشک بدنش سوخته فقط گفتم سفت نبند اذیت نشه همین..
دوباره صبح به خاطر اسپری بینی بچه ناراحت شد.
بهش گفتم چه زود ناراحت میشی گفت اره ولی یادم نیست چی شد!
خوب بهتر ?
بسیار ناراحت و عصبی میشم و دلم میخواد چیزایی که تو ذهنمه رو بهش بگم ولی دندون رو جگر میذارم و سکوت میکنم.
چون میدونم اینا بازی های ذهنه و در واقعیت به این شوری نیست.
گاهی فکر میکنم امیرحسین و منو دوست نداره یا مثلا تو زنوگی قبلیش صمیمی تر بوده و حالا کمی مثل غریبه هاست.
اگه من دستم بهش نخوره، مثل دو تا نامحرم میشیم.
با خودم میگم دو تا نامحرم توی ی خونه از رو فضولی ممکنه دستی به هم بزنن تو خونه ما که خبری نیست??(+۱۸ نیست ، همین ارتباط های معمولی منظورمه)
حس میکنم که زندگی قبلیش بیشتر و بهتر ارتباط داشته.
یعنی من و امیرحسین تا صبح بیدار بودیم و ا.حسین گریه میکرد، داشت تی وی نگاه میکرد ، دریغ از اینکه بیاد توی اتاق و ۱۰ ثانیه بگه چیه؟چشه؟
اصلا در امر بچه که همراهی نداره.
مهم نیست ، خودم از پسش برمیام ولی دوست دارم همراهی کنه .
بعضی مواقع ذهن مقایسه گرم، میگه قبلا خیلی کمک میکرده!
نمیدونم مقصر منم که کارهامو درست انجام میدم
روانشناسا میگن بیان کنید مثلا برای هر کاری که نمیشه بیان کرد.
هر روز خدا بگم عزیزم ما زن و شوهریم و ی قوانینی وجود داره که در حد امکان و توان باید رعایت بشه .
مثلا من دوس دارم وقتی بچه خیلی گریه میکنه سر تو ، توی اتاق کنی و بگی چشه یا ۱ دقیقه فقط بغلش کنی.
وقتی مریضم و ی عالمه ظرف تو سینک لطفا تو رو خدا حداقل ۱۰ تاشو بشور..
خلاصه وقتی ناراحتم تو ذهنم یک دعوایی میکنم و حسابی از خجالتش در میام.
حتی با خانواده اش هم و در نهایت قهر میکنم و از خونه میام بیرون.
چرا مردا اینجورین؟
من که در زمینه زن و شوهری بسیار شکست خورده ام ..
دلم به خوبیاش گرمه
همین که هر جا میخوام اجازه میده برم یا اگه چیزی خواستم برام میگیره و فراهم میکنه.
با بچه ها بازی میکنه
بعضی از امورات خونه کمک میکنه
تفریح و سفر میبره
از نظر مالی خوبه
ولی چند عیب داره که اذیتم میکنه که یکیشو گفتم.
چندبار هم تذکر دادم ولی خبری نشد .
دلیلش رو نمیدونم .
امیدوارم درست بشه.
خوب بگذریم از همسرجان که هر چه غیبت کنم کم است?
چند روز پیش دو نکته اساسی در مورد خودم کشف کردم که هم خنده ام میگیره و هم گریه??
۱-من خیلی ذهن گرا هستم. تو ذهنم ی آدم بسیار کارآمد، قوی، شاد و پرانرژی و موفق از خودم ساختم که حالا میبینم ای بابا من چرا اینی که تو ذهنمه و فکر میکنم هستم، نیستم?
آدم ذهن گرا کمتر موفق میشه.
۲-سالهای مجردی بی خیال گذروندم و از فرصتهام استفاده نکردم.
حالا تو این وقت بچه داری، و سرشلوغی میخوام به اهداف ۴۰ ساله ام برسم.
بعد که نمیتونم برنامه رو اجرایی کنم ناراحت و دلمرده میشم که ای خدا چرا من نمیتونم.
خوب نمیتونی دیگه وقت نداری، اولویت هات فرق کرده.
حالا میخوام خودی نشون بدم???
خنده داره
چند وقت پیش به همسرجان گفتم میخوام ی کاری شروع کنم گفت پول میخوای؟
تو دلم گفتم نه واسه پول که نیست در حالی که چرا هست .
آدم ولخرجی نیستم فقط میخوام پول دربیارم تا حس ارزشمندی داشته باشم?حس ارزشمندیم پایینه دچار تله بی ارزشی هستم.
این همه اطلاعات روانشناسی رو میخوام چیکار؟؟!!
واللا