پنجشنبه های تنهایی


سلام

باز پنجشنبه تنهایی شد.از صبح در به در دنبال ی جایی هستم تا برم و از این تنهایی و بیکاری در بیام.

خونه که نمیتونم کار بکنم .به در بسته خوردم و در نهایت اومدم اینجا.

داشتم فک میکردم تنها زندگی کردن و واسه خودت بودن هم خوبه.

آرامش ،سکوت و اعصاب راحت....

همسرجان عصر میره روستا و من باید برم خونه بابا جان.

سیزده که تعطیله به خاطر روزه اخر شعبان واسه همین فردا رو میرن سیزده.

مدارس هم حضوری شده و بچه ها باید هر روز برن کاش این مدت به روال قبل بود و از سال دیگه حضوری میشد.طفلی بچه ها!!!

ناز کردن رو اصلا بلد نیستم. دوستم میگفت تو این شرایط واسه شوهرت ناز کن.

ولی نه من اهلشم و نه همسر جان ناز خر 

هنوز حس مثبت مادری پیدا نکردم .احساس میکنم تو این چند وقت اینقدر اذیت شدم و روزهای سخت گذروندم که هنوز نگاه مثبتی به بچه و مادر پیدا نکردم.

امیدوارم به مرور بهتر بشم.

گاهی میخوام به همسرجان بگم این چه بچه هاییه که اصلا ادب ندارن باز با خودم میگم بی خیال خودم که هنوز بچه ای از صفر بزرگ نکردم معلوم نیس چی از کار در بیاد .بعدش ممکنه دلش بشکنه و یا حس بدی پیدا کنه و حتی روی بچه ها اثر بذاره و در نهایت سکوت میکنم.

وجود پاک بچه ها رو احساس میکنم ولی گاهی اینقدر اذیت میکنن که نمیدونم چی کار کنم..