سلام
فروردین ۹۹ اوایل کرونا یکی از دوستان تماس گرفت که آقایی هست برای ازدواج که از زنش جدا شده و دو تا بچه داره.
برای من ی هیجانی داشت اینجوری ازدواج کردن،هم دوست داشتم ، هم اینکه طرحواره ایثار و کمک کردن به آدمها در من شدت داشت و هم اینکه فکر میکردم خوب چی میشه آدم اینجوری ازدواج کنه؟ چرا عرف جامعه نسبت بهش حساسه و چه اشکالی داره؟؟؟
رفتم اداره شون و اقا رو دیدم .
۷سال از من کوچکتر بود و مهریه میداد.
با مشاوره تصمیم گرفتم جواب منفی بدم.خودم هم چندان میلی به آقا نداشتم.بعد اون هم ی حاج آقا با سه تا بچه پیشنهاد شد. و بعد هم اخرای مرداد بود که یکی از همکارام گفت ی آقایی با دو تا بچه و طلاق گرفته، میری ببینیش.
نمیدونم چی شد سریع گفتم آره میرم.
دو هفته بعد، توی پارک همدیگه رو دیدیم و با هم صحبت کردیم.
واقعیتش شرایط فردیش در بین همه خواستگار هایی که تو این مدت ۱۵ سال( از ۲۲تا ۳۷)داشتم ایده آلم بود.
بین خواستگارام فقط ۲ تاشون تحصیلات دانشگاهی و کار خوب داشتند واسه همین فکر کنم سنسورهای مغزم به کار افتاد و سریع جواب بله داد.
از تیپ و قیافه شم خوشم اومد.
قدبلند و متوسط اندام.
دیگه پیام و پیام بازی شروع شد هر شب از ساعت ۱۰ به بعد.
به خانواده ام چیزی نگفتم.منتظر بودم به جاهای خوب که رسید در جریان بذارم.
بیرون هم گه گاه قرار میذاشتیم همون پارک و همون صندلی 🙂
داشتم بر اساس نظریه ها و اعتقادات ذهنم انتخاب میکردم نه بر اساس واقعیت های بیرونی.
قرار شد بچه ها رو ببینم.
دو تا بچه ۲و نیم و ۵و نیم ساله.
مامان میم هم آمد.
آدم بدی نشون نمیداد.
بچه ها هم آرام و مشغول بازی.
دیگه قضیه داشت جدی میشد ولی دوباره بگم من کاملا در اعماق ذهنم بودم یعنی تو ابرا سیر میکردم و واقعا نمیدونستم چه اتفاقاتی منتظر منه.🙄
به خانواده ام گفتم. مخالفت ها شروع شد و البته موافق ها هم بودن:
اگه زنش برگرده چی؟؟
اگه به مشکل خوردی و طلاق گرفتی ؟؟
بهتر از ی آدم پیر و سن بالاست.
به هر حال جوونه!
اشکالی نداره، بچه ها زود بزرگ میشن انگار بچه خودته ، دیگه خیالت از بچه راحته!!
برای مهریه هم خواهر بزرگ گفت باید خونه شو به نامت بزنه و من که عمری با فکر مهریه ۱۴ سکه به نیت چهارده معصوم زندگی کرده بودم در برابرش ایستادم و مخالفت کردم 🙃.
خانواده اش آمدند و رفتند و منی که ماست را از مو بیرون میکشیدم،در چنان حالی بودم که همه چیز برایم عالی بود.
ی جایی متوجه شدم که حساسه ولی اندازه اش رو متوجه نبودم.
حالا که به آن روزها فکر میکنم شاید تقدیر بوده و شاید از حول حلیم افتادم در دیگ😃
از میم شماره مادر بچه ها را گرفتم و از او درباره طلاقش پرسیدم.
حرفهایی زد که مرا ترساند. به میم گفتم و او توضیحاتی داد که کمی آرامم کرد.
مادر بچه ها هم ترسیده بود و از من خواست تا دختر را به او بدهند که فضول است.
حتما ترسیده بود که دختر فضولش زیر دست مادرناتنی چه خواهد شد؟؟
مادرم هم در بین همسایه هایشان تحقیق کرده و جواب مثبت بود.
کم کم به مرحله آخر رسیدیم و توافقات نهایی.
در نهایت در ۲۰ شهریور بله را گفتم و وارد یک زندگی پر از فراز و نشیب شدم.☹