اسخی که ممکن است انتظار داشته باشیم این است که او شروع به نفرت از کسی میکند که به او عشقی که نیاز دارد نمیدهد. اما واقعیت اینگونه نیست. واقعیت این است که کودک پر از شرم میشود، احساسی که عمیقاً خود را بیارزش، ناپاک، آلوده، گناهکار، زشت و شرمآور میپندارد.
کودک قادر نیست که تقصیر را به بیرون معطوف کند؛ از خود نمیپرسد چه مشکلی در والدین من وجود دارد که مرا به اندازه کافی دوست ندارند؟ بلکه به سادگی با خود فکر میکند که چه اشتباهی کردهام که باعث شده است مورد نارضایتی والدینم قرار بگیرم؟ کودک ترجیح میدهد به خودش حمله کند و خود را بد بپندارد تا اینکه با امکان وحشتناکتری روبرو شود، اینکه برای زندگی کاملاً به والدین ناکافی و نامهربان وابسته است. کودک به دنبال توضیحاتی برای کمبود عشقی که باید تحمل کند میگردد و به تمام پاسخهای اشتباه میرسد. او نتیجه میگیرد که به اندازه کافی تأثیرگذار نبوده است و بنابراین تلاشهای عظیمی میکند تا به خود و دیگران ثابت کند که با این حال، شایستگی زندگی کردن را دارد. در مدرسه، این کودک ممکن است هفت برابر بیشتر از دیگران تلاش کند تا نشان دهد باهوش و خوب است، یا ممکن است به مسیر ضد اجتماعی برود و دیوار زیرگذر را با نقاشیهای دیواری پر کند، به عنوان تلاشی ناامیدانه برای نشان دادن احساس بدی که در درونش دارد.
متأسفانه، هیچ راهی برای رهایی از بار شرم وجود ندارد، نه از طریق تلاش برای خوب بودن بینهایت و نه از طریق بد بودن بینهایت. تنها راهحل این است که برخلاف روند فراموشی عمل کنیم تا برای اولین بار به امکان وحشتناکی پی ببریم که هرگز در کودکی قادر به درک آن نبودیم: اینکه هیچ اشتباهی نکردهایم و در حق ما ناحقی شده است.