میدونم نوشته ای که قراره بخونید نمیتونه تغییر بزرگی تو شما ایجاد کنه، چون بعضی از تغییرا فقط و فقط با تجربه بدست میان. ولی خب با خودم گفتم که بهتره به جای بیکار بودن، قلم دست بگیرم و از یکی از مهمترین تجربههای زندگیم رو بنویسم. تجربهای که شنیدنش برای شما هم بدک نیست. حداقلش اینه که خوندن این متن میتونه مفید تر از چرخیدن تو اکسپلور اینستا باشه. تجربه و درسی که میخوام در موردش صحبت کنم میوه درخت اشتباهاته. اشتباهاتی که باید رخ میداد. اشتباهاتی که هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره. ولی خب چه کنیم، انسانیم و ممکن الخطا. من با اشتباهاتم پای یک نهال آب ریختم، اونقدر که این نهال رشد کرد و تبدیل به یه درخت بزرگ شد. اما حالا که از میوه اش خوردم و سیر شدم، تصمیم گرفتم دیگه بهش آب ندم تا این درخت لعنتی ریشه کن بشه. برای آشنایی با بهترین رمان های جهان ما را دنبال کنید.
خب بیشتر از این وقتتون رو نگیرم و بریم سر اصل موضوع. من از بچگی همیشه دوست داشتم بهترینها برای من باشه. از همون بچگی خودخواه بودم. تمایل عجیبی داشتم که از همه بهتر و جلوتر باشم. گاهی اوقات تو زندگی جلوتر از بقیه بودم و زمانهایی هم که در واقعیت جلوتر نبودم زیرکانه خودمو فریب میدادم که باورم بشه بهترم، خوب ترم و حرفه ای ترم. خودمونیم، کیه که توانایی مواجهه با واقعیت هارو داشته باشه. هر کدوم از ما اگر جلوی آینهای قرار بگیریم که عیب و ایرادها و حقیقت درونیمون رو بهمون نشون بده، احتمالا تا مرز سکته پیش میریم. میل به بهترین بودن هم از کودکی تا جوانی همیشه همراه من بود. تا اینکه تو دوران جوانی، یعنی همین چند ماه پیش چند تا اتفاق پشت سر هم رخ داد که شاید حوصله شنیدن توضیحش رو نداشته باشید. اما بعد اون اتفاقای سخت، به خودم و تواناییهام شک کردم. برای همینم شروع کردم به فکر کردن و خودمو زیر سوال بردم. داشتم به چشم میدیدم که تصویر بزرگ و خفنی که از خودم ساخته بودم لحظه لحظه در حال فرو ریختن بود. من حتی به مسیری که پشت سر گذاشته بودم هم شک کردم. دیدم که چقدر روابطم ضعیف شده و چقدر روانم نیاز به توجه داره.
حقیقت اینه که وقتی به واقعیتهای خودم پی بردم خیلی حالم بد شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شدم. شاید کمتر کسی پیدا بشه که تو اوج جوانی بحرانهایی رو پشت سر بذاره که من گذاشتم. پس خوشحال بودم که این بحرانها تو بهترین زمان ممکن "خودِ واقعی" من رو بهم نشون دادن. وقتی از بحران حرف میزنم، ممکنه فکر کنید که فجایع خیلی بزرگی توی زندگی من رخ داده. اما نه؛ اصلا اینطور نیست... در واقع ارزشها و باورهای انسان به بحرانها عمق میدن. ارزشها و باور های من و شما یکی نیست و شاید بحرانهایی که من تجربه کردم برای شما اصلا بحران به حساب نیاد. پس لطفا احساسی نشید و دلتون برام نسوزه.
القصّه، وقتی خودِ واقعیمو پیدا کردم و دیدم منِ واقعی با چیزی که توی تصوراتم وجود داشته خیلی متفاوته، شروع کردم به کنکاش. مدام با خودم میگفتم خدایا چیو باید تغییر بدم؟ چی شد که اینجوری شد؟ چطور باید خیلی چیزارو از نو بسازم؟ و کلی از این سوالها که هر روز و هرشب توی ذهنم بودن. شاید فکر کنید منم مثل این ابر قهرمانهای شبکههای اجتماعی، خیلی سریع یک راه حل پیدا کردم و زندگیم عوض شد و الان وقتشه که این راه حل رو با شما هم به اشتراک بذارم تا شما هم بتونید زندگی خودتونو تغییر بدید. اما ببخشید، اینجا خبری از این چیزا نیست. سوالهایی که تو ذهنم بودن، داشتن منو تو خودشون غرق میکردن. در حدی که فکر کردن به اونها تا چند ماه خواب و خوراکو ازم گرفته بود. اگر تا الان با دقت این متنو خونده باشید احتمالا دلیل زجری که من تحمل میکردم رو فهمیدید. من همیشه دوست داشتم بهترین، قویترین، دانشمند ترین و ... باشم. برای همینم هرچیزی که خلاف این رو ثابت کنه میتونست من رو نابود کنه.
چند ماه گذشت و من هر روز سعی میکردم مثل شرلوک هلمز شواهد رو کنار هم بچینم و به نتیجه برسم. هر روز آزمون و خطا میکردم. هر روز سعی میکردم یک درصد نسبت به روز قبل تغییر کنم. تغییراتی که میتونه من رو تو بهترین مسیر قرار بده. بعد از مدتی چند تا تغییر بزرگ تو زندگیم رقم خورد. حالم هر روز بهتر و بهتر میشد. ولی هنوز نمیدونستم دلیل اصلی این اتفاقات چیه. من هنوز نمیدونستم اون چیزی که انسان رو به اوج سعادت و یا قعر سفالت میکشونه چیه؟ با وجود اینکه اوضاع داشت بهتر و بهتر میشد، من توانایی این رو نداشتم که با پیدا کردن دلیل این حال خوب و استفاده از اون، تک تک لحظات زندگیم رو مثل لحظات پیروزی و پیشرفت خودم بکنم.
چند ماهی گذشت و تقریبا به خودِ جدید و واقعیم عادت کردم. دیگه به جای خیالبافیهای کودکانه و توجه به تصویر ساختگیم، سعی میکردم روی تصویرِ واقعیم کار کنم. به جای چکش کاری خودِ غیر واقعیم، خود واقعیمو چکش کاری کنم. وقتی کامل از بحران در اومدم و دوباره اون اعتماد به نفس گذشته رو پیدا کردم، ورزش کردنو شروع کردم. یک روز بعد از یک ورزش سنگین روی نیمکت پارک سر خیابونمون نشستم و به فکر فرو رفتم. فکر کردن هم خیلی عجیبه. گاهی افکارت تو رو جاهایی میبرن که اصلا دوست نداری بری. تا جایی که گاهی فکر کردن تبدیل میشه به رویا دیدن، چون ما تقریبا کنترلی روش نداریم. اون روز داشتم تو افکارم خودِ جدیدم رو با خودِ گذشتهام مقایسه میکردم تا شاید بتونم به یه الگو برای بهتر شدن حالم برسم. اینجوری شاید میفهمیدم کجاها خطا کردم که دوباره تکرارشون نکنم. اون روز به اون الگو رسیدم. الگویی که اگر الان بگم شاید بگید "ای بابا این یارو هم مارو مسخره کرده، اینو که خودمون میدونستیم." "کلی وقت مارو گرفتی که یه مشت چرت و پرت تحویلمون بدی؟" یا همین غرغرهای مجازی. ولی یادتون باشه، من تو همون جمله اول گفتم که قرار نیست هیچ تغییری تو زندگیتون رخ بده و ازتون قول گرفتم که اگر بیکارید این متنو بخونید.
بگذریم، اون روز در حالی که داشتم به یک گل نگاه میکردم فهمیدم که انسان، بیشتر از هرچیز، محصول محیط اطرافشه یا به عبارت دیگه افسار انسان به دست محیط اطرافشه. بزارید با یک مثال این موضوع رو باز کنم. یک گل رو در نظر بگیرید که در محیطی کاشته شده که اون محیط خاک حاصلخیز نداره، نور خورشید بهش نمیرسه، به جای آب بنزین دریافت میکنه و دور و برش پر از علف های هرزه، آیا این محیط نا مناسب اجازه رشد به این گیاه میده؟ انسان هم دقیقا همینطوره. کیه که بخواد بی سواد باشه، کیه که بخواد فقیر باشه؟ کیه که بخواد بدبخت باشه؟ کافیه مدرسه ابتدایی تون رو یادتون بیارید. وقتی معلم میپرسید در آینده میخواید چیکاره بشید، هیچکس نمیگفت میخوام معتاد بشم، هیچکس نمیگفت میخوام کارتنخواب بشم، هیچکس نمیگفت میخوام فقیر بشم. همه میگفتن میخوام مهندس بشم، میخوام خلبان بشم، میخوام دکتر بشم و ... اما آیا همه شون دکتر مهندس شدن؟ نه نشدن. حالا چرا نشدن؟ به نظر من جواب یک چیزه: محیط
محیط اطراف این اجازه رو بهشون نداده. در واقع مهم نیست انسانها چقدر میل به پیشرفت داشته باشن، تا زمانی که محیط اطرافشون زمینه ساز پیشرفت و موفقیت نباشه، با کله میخورن زمین. چیزی که سالها باعث شده بود من نزدیک به تصویر واقعیم نباشم محیط بود. وقتی تو پارک داشتم عمیق فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که تو چند ماهی که من تصمیم گرفتم تغییر کنم، در واقع خودمو تغییر ندادم، بلکه محیط اطرافمو اصلاح کردم. چیزی که بیل گیتس رو ساخته پول، استعداد و یا شانس نبوده بلکه محیط اطرافش بوده. پس میشه گفت الگویی که پیدا کردم این بود:
در طول زندگیت همیشه دنبال اصلاح محیطت باش؛ با این کار خودت رو هم اصلاح کردی.
من باور دارم محیط باعث میشه ما بعضی از اهدافمون رو فراموش کنیم. البته جوگیر نشید، همونطور که گفتم خیلی بعیده فقط با خوندن این متن تصمیم بگیرید که تغییر کنید. برای تغییر باید تجربه کرد. درست مثل من. مطمئنم الان شبیه علامت سوال شدید و با خودتون میگید این یارو داره در مورد چی حرف میزنه؟ منظورش از محیط چیه. من چیو تغییر بدم.
مدتها تصور من این بود که اگر کسی دوست و رفیقی نداشته باشه تنهاست. به خاطر همین سعی میکردم هرطور شده دوستیم رو با بعضی از افراد نامناسب ادامه بدم. اما الان به این نتیجه رسیدم: کسی که با خودش دوست باشه هیچوقت تنها نمیمونه. البته که داشتن دوست آپشن خوبیه، ولی هر دوستی لیاقت وقت، زمان و انرژی ما رو نداره. نداشتن دوست به مراتب بهتر و مفیدتر از دوستِ بد داشتنه. البته بعضی وقتها هم دوستای خوب ما از مسیر منحرف میشن و به جاهایی میرن که ما نمیپسندیم یا سالم نیستن. من خودم در اینصورت رابطهمو با دوستم قطع میکنم، ولی فراموشش نمیکنم. آدمها مثل رود در جریانن و هر لحظه تغییر میکنن. اگر کسی الان برای شما یک دوست تاثیرگذار و مثبته ممکنه در آینده نباشه. پس نباید خیلی زود به افراد لیبل رفیق بزنیم و یک عمر به پاشون بسوزیم. مگه ما چند بار زندگی میکنیم؟ هم نشینی با افراد نامناسب لطمههای زیادی به زندگی ما میزنه. برای همینه که میگن، پسر نوح با بدان بنشست، خاندان نبوتش گم شد. پس ازتون خواهش میکنم که به این نکته ساده توجه کنید. کسی که در یک اجتماع فاسد و بی هدفه نمیتونه ادعای موفق شدن و کارآمدی داشته باشه. به قول معروف اگر میخوای کسی رو بشناسی، برو ببین دوستاش کین.
من خودم به سبب کارم به همون اندازه که تو محیط حقیقی هستم، تو محیط مجازی هم وقت صرف میکنم. هرچند فکر میکنم الان دیگه همهتون تقریبا اینطوری باشید. پس باید که سعی کنیم همونطور که محیط حقیقیمون رو اصلاح کردیم، محیط مجازیمون رو هم اصلاح کنیم. میخوام یک واژه به کار ببرم که ممکنه عصبانیتون کنه. البته روی سخنم فقط با شما نیست، شاید با نوشتن، خودم هم متوجه خیلی از نکات بشم. لطفا، لطفا، لطفا و لطفا سعی کنید یک ولگرد مجازی نباشید. وقتی بی هدف وارد اینترنت بشید مطمئن باشید بالای سرتون آدمهایی قلاب به دست نشستن و آمادهان تا شمارو صید کنند. محتواهای به ظاهر جذاب هم طعمههای هوس انگیزی هستن که برای صید شما نوک قلاب آویزون شدن. پس برای پیشرفت و اصلاح محیط مجازی خودتون هر پیجی رو دنبال نکنید، هر محتوایی رو نخونید، با هر کسی وارد رابطه نشید و ... تلاش کنید محیط اینستاگرام رو درست مثل محیط زندگی واقعی خودتون تبدیل به جایی امن و سالم کنید.
خلاصه کتاب مینیمالیسم دیجیتال رو بخونید.
شاید ما تو انتخاب پدر یا مادرهامون دخیل نبودیم، ولی در انتخاب همسر قطعا این ما هستیم که تصمیم نهایی رو میگیریم. پس اگر مجردی خیلی حواست باشه. در قدم اول سعی کن همسری رو انتخاب کنی که باورهای یکسانی باهاش داشته باشی. مثلا فکر کنید یک نفر که عاشق پول و بیزینسه بره با کسی ازدواج کنه که باور داره پول فساد میاره. به نظرتون نتیجه این ازدواج چی میتونه باشه؟ یادت نره که نه شما کامل هستی و نه فرد کاملی رو میتونی برای زندگی پیدا کنی. با این حال باید سعی کنی کسی رو برای ازدواج انتخاب کنی که در مسیر توسعه با شما همراه باش و به بیان دیگه ارزشهای شما ارزشهای اونم باشه. رفتارهای زشت از نظر شما، رفتارهای زشت از نظر اون هم باشه. کسی که مرزبندی رو میفهمه و استانداردهای خودش رو داره. کسی که سالمه و به سلامتش (چه جسمی و چه روانی) اهمیت میده. من متاهلم و خوشبختانه میتونم بگم که به انتخابم افتخار میکنم. اما روی حرفم با شماییه که مجرد هستید. همسر بد میتونه شما و زندگیتونو نابود کنه. وقتی میخواهید ازدواج کنید به دوستان همسرتون دقت کنید. فکر کنید قراره با دوستاش زندگی کنید. آیا میتونید؟ به این فکر کنید که یک سیب سالم چطور میتونه بین سیبهای فاسد خودش رو سالم نگه داره؟ ترو به خدا عشق و این داستانارو بزارید کنار. ازدواج و رابطه جدی شوخی بردار نیست و قبل از هر تصمیمی باید ساعتها منطقی دربارهاش فکر کنید. پس لطفا نه وقت خودتون رو تلف کنید نه وقت کسی رو که با شما وارد رابطه میشه.
محل زندگی بسیار تاثیرگذاره. نمیخوام زیاد توضیح بدم و سرتون رو درد بیارم چون فکر کنم خودتون میدونید که این موضوع چقدر مهمه. اگر محل زندگیتون خوب نیست و هر روز مجبورید یک سری افراد شکست خورده و نا امید رو ببینید نهایت تلاش تون رو کنید، پول جمع کنید، سختی بکشید و از اون محل فرار کنید.
محل کار، نوع کار، کتاب، ورزش، خوردنیهای مقوی، نوشیدن آب، مرور اهداف و ...
حتما شما هم کسانی رو دیدید که پزشکن و اتفاقا پدرشون هم پزشکه. یا کسایی که پولدارن و باباشون هم پولدار بوده. البته سریالای تلویزیونی که چنین چیزی رو به ما نشون نمیدن. متاسفانه معمولا به ما نشون میدن که افراد پولدار و ثروتمند تو فساد غرق هستن، ولی واقعیت اینطور نیست. دلیلش هم محیطه. یادتون باشه شما محصول محیط هستید. من خیلی خوشحالم که به این الگو رسیدن و خوب یاد گرفتم که محیطمو اصلاح کنم امیدوارم به زودی سر شما هم بخوره به سنگ و تصمیمی که من گرفتم رو بگیرید. راستشو بخواید من هنوز مطمئن نیستم که آیا میشه بدون اینکه سرمون به سنگ بخوره به این باور برسیم و این تصمیم بزرگ رو بگیریم؟
نویسنده: سهیل امانی
اگر دوست داشتید به وبسایت ما هم یک سری بزنید:
https://soheilamani.com/