من مثل هر مرد ديگه ای موهای بلند رو دوست داشتم. اما وقتی عاشق تو شدم، موهات كوتاهِ كوتاه بود. تو خودت بيزار بودی از موهات...
دلت ميخواست زودتر شبيه چهرت تو گذشته شی، روزها و ماه ها گذشتن و موهای تو بلندتر شد و تو زيباتر ميشدی هرچقدر موهات بلند تر ميشدن، تو بيشتر خودت رو دوست داشتی. تا جايی كه يک روز ديگه برای من تو زندگيت جايی نبود...
با اين حال، نميشد من رو كنار بگذاری، برات خيلی سخت بود چون تو موهات رو با من بلند كرده بودی... همين شد كه يكهو، ديوونه شدی و رفتی جلو آينه و همشون رو از ته كوتاه كردی! اون وقت بود كه فهميدم قيد همه چيز رو زدی... من مثل هر مرد ديگه ای موهای بلند دوست داشتمو تو از سر لجبازی موهاتو كوتاه نكرده بودی.
چند وقت پيش عكست رو جايی ديدم،
موهات خيلی بلند شده بود...
فهميدم بالاخره يكی اومده تو زندگيت
كه تونست ازت قيچی رو بگيره
که دوستش داری...