روزگار سختیست و اصلا نمیگذارد کودک شاده بی پروا باقی بمانی.
درست مانند کورهای بزرگ و عمیق آنقدر به تو حرارت و مشقت میدهد، تا پخته شوی.
و اگر حواست نباشد تا به موقع خود را بیرون بکشی، ممکن است جزغاله شوی.
تازه میفهمم که تعادل راز خوشبختیست. اینطور نیست که تابحال اسم تعادل به گوشم نخورده باشد، نه! حداقل منه مهر ماهی هزاران بار دم از تعادل زدهام. اما فهمیدن کجا و دم زدن کجا ...
تنها نور است که میتواند، با روشنایی به تاریکی درون تازیانه بزند، وقتی همه جا روشن میشود، آنگاه میتوانم بخوبی سایههای درونم، (که در پس تاریکی پنهان شده بودند) را ببینم.
رنج، افسانهای نه در دوردستها، بلکه همنشینی خو گرفته با این من، باعث شد از خوابی عمیق، بیدار شوم.
هر کسی از جنس آدم در زندگی ضربه خورده است. ولی آدمی به مرحلهای میرسد که باید انتخاب کند. بین گیر افتادن شیمی بدنش در گذشته و رهایی یا گذشتن از رویدادهای دشوار و پیش روی به سمت مسیری رو به جلو
............
فکر میکردم سفرم به گذشته و پیدا کردن راز دردهایم روزها و شاید ماهها طول بکشد، اما دیروز من این سفر را در کسری از ثانیه به پایان رساندم. من دردها یی که باعث بوجود آمدن این مقدار از نفرت و بد خلقی در من و ما شده بود، را دیدم آنقدر در سفر به گذشته پیش رفتم که دردهای انسان اولیه را هم به چشم دیدم، سختیها، پریشانیها، دغدغه ها مشقتها بی مهریها، همهی اینها باعث شد روان ما به وضعیتی که اکنون دارد ، دچار شود، این پریشانی ها، همگی از ماندن در رنج سرچشمه میگیرد. و کسانی که گذشتن را نیاموختند به ناچار درجا زندن و گیر افتادن در حلقهی تکرار بینهایت رنج را، تجربه میکنند. آنها مانند کودکی معصوم بی تقصیرند، چرا که از حال خود بیخبرند.
و بیمارگونه میزیاند، و هیچوقت در طول عمر خود زندگی نکردهاند. طعم زیستن را نچشیدهاند. بینایی نداشتهاند، گویی در خوابی آشفته فرو رفتهاند.
هیچوقت یاری نمیشوند، مگر اینکه به ستوه بیایند و از اعماق وجود تحول را بطلبند. که این هم هرگز آسان نخواهد بود و مسیر بس دشوار و پیچیده است. که بازیکن حرفهای میطلبد.
حال فهمیدم من نه آنم، که در پیله به آرزوی پرواز خفتهام و صبوری میکنم، بلکه من هنوز لارو ناپختهی ناآگاهم که راهی دراز در پیش دارد. پس اینبار تحول را میطلبم با آگاهی از اینکه هر چه برای رشدم نیاز باشد، بر سر راهم قرار خواهد گرفت. و هر چه در این مسیر خواهم دید، چه خوبی، چه بدی، چه زیبایی، چه وحشت ... همه و همه بازتاب خودم خواهد بود.
چه خوب است که دیگر بردهی احساس نیستم، دیری نیست که رهایی را آموختم.
خشنودم از این دانش
مبارک باشد این تحول