گاهی اوقات انتظار خیلی سخته
تو اتاق انتظار نشسته بودم
منتظر بودم منشی صدام کنه
و نوبتم بشه ...
وقتی با خودت رفیق باشی
این لحظهها،
زیادم حوصله بر نمیشه
مثلا توی ترافیک
دهنت سرویس نمیشه
یا وقتی تنهایی میری پارک
غصه نمیخوری که ...
چرا من همیشه تنهام
آروم قدم میزنی
با خودت حال میکنی
خوشحالی
از طبیعت لذت میبری
واسه خودت جوک تعریف میکنی
یه دفعه لبخند میشینه روی لبت
آدمای دیگه چپ چپ نگاهت میکنن
تو دلت میگی
شماها اگه میدونستید ...
من چقدر با خودم رفیقم
چقدر از بودن با خودم لذت میبرم
از این همه رفاقت کفتون میبرید ...
تو همین فکرا بودم که ...
یه لحظه یاد تکنیک یوگانیدرا افتادم
نیم نگاهی به دوربینای مدار بسته انداختم
به دوربینا، به آدما، حتی به تمام دنیا
پوزخند زدم! هیچ چیز نمیتونست مانع من بشه
میخواستم نگاتیو فیلمهای ذهنیم رو اصلاح کنم
همین الان، تو همین اتاق، همینجا که انتظار منو به چالش کشیده
میخواستم از فرصت استفاده کنم
و بپرم تو تاریک خونهی ذهنم
و یه روتوش درست و درمون انجام بدم
روی افکار گذشتم
و رویدادهای تلخ زندگیم
بنظر خودم میتونستم
پس ادامه دادم ...
بطری صورتی خوشگل موشگلمو برداشتم
یه قلپ آب گوارا و دلنشین،! نوشیدم
چشمامو بستم
شروع کردم به نفس عمیق کشیدن
تنفس!
تنفس آگاهانه ...
این حیات بخشترین
بالاترین رمز رسیدن به آدمیت
بهترین راز بسیار آشکار ولی پنهان زندگی
چند نفس عمیق کشیدم
و وارد خلسهی ذهنی شدم
خودم رو توی اتاق عمل ذهنیه خودم پیدا کردم
روی تخت عمل دراز کشیده بودم
اتاق کمی سرد بود
بوی الکل و دارو به مشام میرسید
با دقت به اطراف نگاه کردم
چرا من اینجا هستم؟
لحظهای سکوت ذهنی
من رو از دست افکار آشوب کل جهان
نجات داد ...
دیدم خانم دکتر، که از قضا خودم بودم
وارد اتاق شد
رو به من کرد و گفت:
من اومدم کمکت کنم
نگران نباش!
کارم رو بلدم
من متخصص این حرفهام ...
فکرم کاملا خالی بود
سکوت کردم
حس کردم نیازی به گفتن ندارم
و خودی که در قالب دکتر به بالینم اومده بود، هم
نیازی به شنیدن نداره
همه چیز بین ما دلی بود
همهی افکار بی کلام رد و بدل میشد
این امدادگر ذهنی، فریادرسم شده بود
صدای زجههای روحمو شنیده بود
و آماده، به یاری من شتافته بود
بی درنگ شروع به کار کرد
قسمتی از جسم ذهنی من رو آرام برید
برش چاقو رو روی بدنم حس کردم
سرد و عمیق بود
تو حالت خلسه روی تخت ذهنیه خودم دراز کشیده بودم
لحظهی نابی بود
دکتر ترکشها را آرام و با خونسردی یک به یک
از جسم ذهنی خستهی من بیرون میکشید
ترکشهایی که از تلخی زمونه و نامردی بعضیها
در عمق وجودم فرو رفته بود
احساس سبکی پیدا کردم
بعدش دکتر، شروع کرد به بخیه زدن
و بدن آش و لاش ذهنی منو ترمیم کرد
احساس قدرت تمام وجودم رو،
حتی تمام مویرگهای بدنمو فرا گرفت
پرسید:
حالا بگو حالت چطوره؟
گفتم: عالی!
حتی الان میتونم پرواز کنم
گفت: پس بالهاتو باز کن
یادت نره تو از جنس پروازی ...
از این ترکشها و از این تجربههای تلخ، درست رو بگیر
و ازشون تو زندگی و ادامهی راهت استفاده کن
حالا برو ...
یکدفعه ناخودآگاه چشمامو باز کردم
حالم انقدر خوب شده بود که
انگار روی ابرها بودم.
سهیلا برزگران ۲۶ دی ۱۴۰۳