استوار رسولی
بهتر بود آفرینش، زندگی آدمی، را به دو قسمت مساوی تقسیم می کرد، تا اگر یک قسمتش با درد و رنج و آزار و اذیت است لااقل قسمت دیگرش به کامش تلخ نشود.یا به قول وودی آلن؛ حالا که غذایش بد مزه است، کاش پُرسش بزرگتر بود. حالا که اینگونه نیست، پس فکر کردن در این مورد هم، آب در هاون کوبیدن است.
در مورد پیشینه خانوادگی استوار رسولی باید بگویم که؛پدر بزرگوار ایشان، سال هاست که مرده است.به قول معروف؛ هفت کفن را پوسانده . خانواده ای فقیر و عیالوار با هفت پسر و چهار دختر قد و نیم قد. درست مانند سور در بازی ورق یا مثل یک تیم فوتبال.
اینکه می گویم تیم فوتبال، بهترین تشبیهی است که می توان برای آن گروه نامتجانس بکار برد. یکی موضع دفاعی داشت و آن یکی خوب حمله می کرد. یکی ِپرس می کرد و آن دیگری بازیکن ِوینگر بود.
یا اینکه می گویم موجود جورواجور. جور واجور را از این لحاظ می گویم، که هر کدام خلق و خوی خاص خودش را داشت.
هیچ کدام از این تیم یازده نفره مثل هم نبود.یکی درونگرا بود، و آن دیگری برونگرا.یکی آرام و آن یکی سرسخت و لجوج.
قصه را بدین خاطر از آغاز شروع کردم که داستان زندگی استوار رسولی هم دقیقا مانند پدر بزرگوار با کمی تفاوت که خدمتتان عرض خواهم کرد.تعداد بچه ها از یازده به هشت کاهش پیدا کرد.
چند فرزند با شلوارهای وصله دار و کوتاه و بلند.
هرچه باشد، دنیا یک مقدار عوض شده بود و بهداشت و آگاهی زوجین بالاتر رفته بود و وسایل جلوگیری از افزایش جمعیت هم پیشرفت کرده بود.
درست در آستانه چهل سالگی استوار رسولی ،زندگی روی بدترش را نشان داد. رعد و برقی زده شد، و گروهی جایشان را به گروهی دیگر دادند و جدیدی ها زمام اختیار حاکمیت را به دست گرفتند.
جدیدی ها که تازه کارند و پرهیجان و تشنه قدرت، شروع می کنند به پاکسازی قبلی ها.
دسته بندی می شود.
خودی و غیر خودی.
می شوند گروه ما و گروه آنها . ماها که هم زور دارند و هم تشنه قدرت اند می مانند و آنها که نه زوری دارند و نه دیگر انگیزه قدرت طلبی و البته مقداری هم مهربانی ، باید بروند.
به هر طریق ممکن.
استوار رسولی که جزء گروه آنها بود باید می رفت.
اما کجا؟
شاید اگر مانند تیم تنیس بود که یک یا دو نفره است، می توانست جایی را برای خودش دست و پا کند، اما با توجه به تیم فوتبالی که تشکیل داده بود کجا داشت که برود؟
با اندک آشنایی که از گذشته با کمچه و شمشه و ماله داشت ،برگشت به شغل بنایی.خشت بر خشت می گذاشت و آجر بر آجر.
شنبه تا جمعه. از صبح تا شام. تا شاید بتواند تدارکات تیم را فراهم کند.
این قسمت نامساوی زندگی ای بود که در ابتدا ذکرش رفت.
اما حقش است حالا که هنوز استاد رسول در قید حیات است و دهه نهم زندگیش را به کمک قرص فشار و قند و کلسترول و تری گلیسرید می گذراند، به پاس قدردانی از زحماتش حداقل کوچه بن بستی به اسمش نامگذاری می شد.
البته شاید روزی برسد که دست اندرکاران امور شهری شرایط لازم و کافی را در وجود آن بزرگوار پیدا کنند.
برگردم به تیم فوتبال استاد رسول یا در پرانتز بگویم( استوار رسولی) سابق. مدافع وسط تیم، حامد، استخوانی و مقاوم با مقداری لجاجت و یکدندگی که سهمش را از ِدی ِان اَی پدر بزرگوار به ارث برده بود و هوش و ذکاوتش در مدرسه زبانزد بود، رفت تا فیزیک کوانتوم و اپتیک را به یانکی ها آموزش دهد و باری را از روی دوش دنیای فیزیک بردارد.
حالا که او رفته بود، هوشنگ ِوینگر تیم وظیفه اش سنگین تر شده بود. او ماند تا زمین های بایر و لم یزرع سرزمین مادری اش را آباد کند.
با فروپاشیدن تیم از هم ، حسام الدین، فوروارد تیم هم که رویای زنده نگه داشتن فلسفه و عرفان شرقی را در سر می پروراند، یکه و تنها ماند.وقتی که دید جامعه نیاز به قهرمان و فوتبالیست دارد تا فیلسوف و اندیشمند. فلسفه را کنار گذاشت و رفت تا به سیستم حمل و نقل عمومی کمک کند…