در یک روستای کوچک و دورافتاده، مادری به نام لیلا زندگی میکرد که تنها امید و عشق زندگیاش، پسر کوچکش، آرش بود. آرش از کودکی نابینا بود، اما هرگز این نقص او را از تلاش و یادگیری باز نداشت. او با شجاعت و پشتکار فراوان، تمام درسهای مدرسه را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و همیشه در کنار مادرش به کمک و حمایت مشغول بود.
لیلا هر شب پیش از خواب، آرزو میکرد که روزی پسرش بتواند دنیا را ببیند و رنگهای زندگی را تجربه کند. او تمام پسانداز ناچیز خود را جمع میکرد تا شاید بتواند روزی هزینه درمان پسرش را فراهم کند. سالها گذشت و آرش با استعداد و سختکوشیاش توانست در دانشگاه پذیرفته شود و به یکی از برترین دانشجویان تبدیل شود.
یک روز، لیلا با نامهای در دست و چشمانی پر از اشک به خانه بازگشت. آرش با نگرانی پرسید: "مادر، چه شده؟" لیلا با صدایی لرزان پاسخ داد: "آرش، یکی از همدانشگاهیهایت نامهای نوشته و گفته که یک تیم پزشکی بینالمللی به روستای ما میآیند. آنها میخواهند تو را جراحی کنند و احتمال دارد که بیناییات را به دست آوری."
آرش با ناباوری و اشک در چشمانش گفت: "مادر، این یعنی من میتوانم تو را ببینم؟ میتوانم رنگ آسمان و گلها را ببینم؟" لیلا او را در آغوش گرفت و گفت: "بله عزیزم، امیدی هست."
روز موعود فرا رسید و جراحی با موفقیت انجام شد. پس از هفتهها انتظار، روزی که قرار بود بانداژهای چشمان آرش برداشته شوند، رسید. لیلا با دلی پر از شوق و دستانی لرزان، کنار پسرش ایستاده بود. دکتر با دقت بانداژها را باز کرد و آرش چشمانش را آرام باز کرد. نور خورشید به چشمانش خورد و او برای اولین بار، چهرهی مادری را دید که همهی عمرش را برای او فدا کرده بود.
آرش با اشکهای شوق، دستهای مادرش را گرفت و گفت: "مادر، تو زیباترین چیزی هستی که تا به حال دیدهام." لیلا نیز با اشکهای شادی، پسرش را در آغوش گرفت و گفت: "پسرم، تو نوری در تاریکی زندگیام بودی و حالا، دنیا با نوری که تو در آن میبینی، زیباتر شده است."