جی.آر.آر. تالکین
"اگر نزدیک اژدهای زنده زندگی میکنید، نباید او را از محاسبات خود خارج کنید."
این نقل قول از کتاب "هابیت" تالکین به ما یادآوری میکند که در برنامهریزیهایمان نباید خطرات و چالشهای احتمالی را نادیده بگیریم.
متن حاوی صحنههایی است که ممکن است برای همه عزیزان مناسب نباشد. لطفاً با احتیاط بخوانید و از خودتان مراقبت کنید. شما عشق و عزیز هستید.
اتاق بازجویی تاریک و سرد بود. نور ضعیفی از چراغ بالای سرم روی میز فلزی می افتاد و سایه های ترسناک را بر دیوارها می کشید. قلبم آکنده از درد بود و می خواستم بزنم زیر گریه. فکرهای مزاحم همه جا بود، از همه سمت یکی به ذهنم فشار میآورد و دستم میپرید، یک گوشه چشمم را میپراند، یعنی سرم کلاه گذاشته؟ ما که عهد خورده بودیم، چقدر پست فطرت، نه اینا همش بلوف اون مامور چاق عوضیه، الان فقط سه ساعت اینجام باید خودم رو جمع کنم.
در همین لحظه، مامور دوم وارد اتاق شد. چشمانش سرد و نافذ بود. با لحنی تحکمآمیز گفت: "اون واقعا دوست توئه، من فکر میکردم تو اینطوری گفتی، دل خیلی پری ازت داره"، منتظر بودم فکرهایم را از زبانش بشنوم، و همین هم شد، دقیقا همانی را میگفت که من نمیخواستم بشنوم، همان کابوسم، تو آنرا کشتی، چاقو با اثر انگشت تو با تمام داستان هایی که شنیدیم همخوانی دارد، سرم را تکان دادم، ماموری جلو رویم نبود، گاهی تصاویر تکرار میشد، ناگهان صدایی شنیدم، حواست کجاست! اینجایی، ما اینجاییم ها، تصویر دوباره با پلک زدنم ظاهر شد، مامور دوم بود، میگم با تو هستم ، میگم داستان ها با قتل توسط تو همخوانی دارد.
بهتزده به او نگاه کردم و سعی کردم لبخندی بیتفاوت بزنم. "تو یک احمق دروغگویی. من همچین کاری نکردم. من صادقم و حال روحیم عالیه، اون کسی که وضعش خرابه تویی تو باید خودت رو به یک دکتر نشون بدی." نمیدانستم کدام حرف را در خیال زدم، کدام را در واقعیت، کدام مامور واقعی است و کدام خیالی است. کدام کاعذ را واقعا امضا کردم و کدام را با نام من جعل کرده و روبرویم گذاشتن. پیش خودم گفتم پلیس! این ها شیطان را هم درس میدهند.
مامور دوم با نگاه مشکوک به من خیره شد و بعد از چند لحظه به آرامی سرش را تکان داد. "میبینیم." گفت و از اتاق خارج شد.نفس عمیقی کشیدم و به خودم قول دادم که این بازی را تا انتها ادامه دهم. نباید تسلیم شوم، هرگز.
مامور اول دوباره با یکی برگشت که لپتاپ در دستش بود. اتاق خیلی تاریک بود. شروع کرد و گفت: "باید دوباره همه چیز را برای ما تعریف کنی. ببین پسر، این مساله خیلی مهمه. جای تو بودم همکاری میکردم. جرم درجه یک چیزی نیست که توسط سیستم قضایی و غیر قضایی ما مورد پذیرش باشه. گوشم را تیز کردم، مامور دولت گفت غیر قضایی؟ مامور ها جوری رفتار میکردند گویا صدای ذهنم را میشنوند و جواب هایم را میدادند، بله غیر قضایی، برایت عجیب بود؟ مگر شنید؟ بله شنیدم! خیلی بلند فکر میکنی، قاتل. ببین همه جا را کثیف کردی، قاتل کثیف. فهمیدم هیچی ندارن. احمقها. من هم کل داستان رو یکبار دیگه مو به مو براشون تعریف کردم. مامور نوشت و رفت.
ناگهان در گوشه تاریک اتاق، تصویر و صدای جرقه فندک و روشن شدن یک سیگار را حس کردم. برای اولین بار رکب خوردم، تمام آن مدت در آن تاریکی در آن بازی و خیال، در آن توهم سازی های واقعی و غیر واعی در آن شخصیت سازی ها در آن داد و هوارها، مردی در سکوت نشسته و تمام حرکات من را زیر نظر گرفته، به معنای واقعی دوزخم شروع شده بود. خدا خدا کردم ماموری مبتدی باشد. کت چرم آبی و یک کلاه داشت، لباس فرم نداشت، شاید یک کاراگاه، خیلی آرام و خونسرد بود، تمام بازی ها و ذهنم به یک باره در آتش تازیانه ای سوخت و همچون کاغذی در حال سوختن به هوا برخاست. مرد تنها سیگار کشیدن را شروع کرد و هیچ نگفت. جهنم شروع شده بود...
کارم تمام بود، دست، زبان، مغز و ذهنم به یک باره از دستم خارج شدند. برای من بودند اما کار خود را میکردند. مرد کت پوش بدون لحظه ای درنگ گفت، سلام عزیزم، به جهنم خوش اومدی، بگذار با دستت شروع کنم، سه تصویر گذاشت جلویم و گفت کدومشون؟ دستم ناخودآگاه تصویر دوم را نشان داد. چشمانم از حدقه در آمده بود، دستم، خودش کشده بود، خودش داشت من را لو میداد! مامور بعدی وارد اتاق شد و سوالی در رابطه با سلاح قتاله پرسیده بود، من نفهمیدم چه گفت، سرم پردازش میکرد و زبانم میگفت، و سرم تایید میکرد، و کاغذی گذاشت روبرویم و گفت امضا کن. و دستم دوباره بی اختیار امضا کرد.
یهو گفتم میدونی چیه مرتیکه کت شلواری آره من کشتمش، با همون چاقو تو انبار هم اینکارو کردم راضی شدی! مامور با خونسردی تمام، این را که میدانستیم، خوب اینکار ها رو بقیه کسایی که رو اون صندلی نشستن صورت دادن! خدا خدا میکردم جمله ی بعدیش آن نباشد که من تحت فشار قرار گیرم و دقیقا همان جمله را بدون کم و کاست میگفت، گریه ام گرفت و گفتم، صادقانه، اون به من بارها تجاوز میکرد و من هم کشتمش. کت پوش بدون نشون دادن صورتش گفت، ممنون، مرسی، همین که به آرامش رسیدی بهتره، دروغ چرا حقش بود، تو تنها قربانی نبودی.
کل وجودم راحت شده بود. ماجرا تموم شد. همه چیز را فهمیدند. همه چیز را گفتم.
متن اصلاح و بازنویسی خواهد شد. دوست دارم نظرات سازندیتان را بشنوم. سپاس از شما.
نویسنده: سهراب خانبدر 🙏🌷