ویرگول
ورودثبت نام
سهراب خان‌بدر | Sohrab Khanbadr
سهراب خان‌بدر | Sohrab Khanbadr
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

اسکلت شکلاتی، جایگزین بهتری است

در زیر آسمانی که انگار خود را به خواب زده بود، دخترکی با لباس سفید، شبیه روحی سرگردان، در دل آب پنهان شده بود. جسی، با نی‌ای در دهان، همچون غواصی حرفه‌ای، نفس می‌کشید و منتظر لحظه طلایی بود. او، با ظرافت یک بالرین، از پله‌های استخر بالا می‌رفت؛ اما آب، همچون همدستی وفادار، تمامی حرکاتش را در خود می‌بلعید. جسی، با نقشه‌هایی در سر، شبیه تمساحی صبور، زیر آب کمین کرده بود تا شوهر بیچاره را غافلگیر کند.

موهایش مثل جلبک دریایی روی آب شناور شد و بعد، صورتش مثل ماه از دل آب بیرون آمد. چشمانش، دو ستاره سیاه، برق شیطنت می‌زد و لبخندی شیطانی روی لب‌هایش نشسته بود. انگار یک گرگ دریایی بود که به جای دندان‌های تیز، یک نقشه شیطانی در سر داشت. جسی، با آن قیافه جدی، شبیه یک قاتل حرفه‌ای بود که آمده بود یک شوخی بی‌مزه بکند! به خدا، من ترجیح می‌دهم یک اسکلت شکلاتی داشته باشم تا اینکه شاهد این همه جدیت برای یک شوخی باشم.

دخترک، مثل یک سارق ماهر، پشت بوته‌ها پنهان شد. فندک را بیرون آورد و با احتیاط، فیتیله‌ای عجیب و غریب را روشن کرد. نور ضعیفی در تاریکی شب می‌درخشید و دخترک را شبیه یک دانشمند دیوانه نشان می‌داد. انگار می‌خواست یک اختراع جدید را آزمایش کند!

نخی سیاه و پیچ‌درپیچ که مثل ریشه‌های یک درخت شیطانی، در دل باغ گسترده شده بود. این نخ، قلب تپنده‌ی شبکه‌ای مخفی از ترقه‌ها و موشک‌ها بود که هر لحظه آماده‌ی انفجار بودند. انگار باغ به یک میدان مین تبدیل شده بود و این نخ، فتیله‌ی مرگبار آن!

دوستان جک، مثل پرستار مدرسه، بهش تذکر داده بودن که از جسی دوری کنه. اما جک، با اون اعتماد به نفس کاذب، حرفشون رو جدی نگرفت. انگار فکر می‌کرد که از همه باهوش‌تره و هیچ اتفاقی برایش نمی‌افته!


نویسنده: سهراب خان بدر / بازنویسی با Gemini


اعتماد نفسعجیب غریباسکلت شکلاتی
چیزی مثبت بگو، و چیز مثبت خواهی دید." — جیم تامپسون من کیستم ؟ من کجا هستم ؟ من چه میخواهم ؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید