
در کلبهای کوچک، میان جنگلی انبوه، پیرزنی زندگی میکرد که قلبش پر از عشق بود. هر روز صبح، او نان تازهای میپخت و آن را میان حیوانات جنگل تقسیم میکرد. یک روز، روباهی زخمی به کلبهاش آمد. پیرزن او را با مهربانی تیمار کرد و روباه، در عوض، هر شب برای او داستانهایی از دل جنگل تعریف میکرد. روزی، روباه ناپدید شد، اما رد پایی از خود به جا گذاشت که به گنجی پنهان ختم میشد. پیرزن گنج را برداشت، اما نه برای خودش، بلکه برای ساختن پناهگاهی برای تمام حیوانات جنگل. او فهمید که گنج واقعی، نه طلا و جواهر، بلکه عشقی است که در قلبش جاری است.