
در طلوعی که آفتاب هنوز جرئت نکرده بود از پشت کوههای بلند بیرون بیاید، باد سردی میان کوچههای سنگی دهکده وزید و صدای زنگهای کوچک معبد کوهستانی را با خود آورد. هوای سرد و ساکت بوی خاک بارانخورده و گلهای وحشی را به مشام میرساند.
نسیم سرد کوهستان در سکوت میان دو جنگجو میپیچید، گویی خود نیز منتظر سرنوشت این نبرد بود. یکی از آنها، مردی با چشمهای تیره و نگاهی چون صخرههای سخت کوه، شمشیر بلندش را آرام بالا برد و گفت:
"چویی کانگ، این بار یا میمیری، یا حقیقت را میگویی. تو دیگر نمیتوانی از گذشته فرار کنی."
چویی کانگ، با شنلی سیاه که در باد میرقصید، لبخند تلخی زد. او شمشیرش را در برف فرو برد و گفت:
"حقیقت؟ چه کسی میتواند آن را باور کند؟ برای آنچه میخواهی بدانی، باید آماده باشی که همه چیزت را از دست بدهی."
آفتاب بهآرامی از پشت قلهها سرک کشید و اولین پرتوهای طلاییاش روی تیغههای شمشیر دو جنگجو درخشید. صدای پرندگان در دوردست گویی به مبارزه سلام میداد. چویی کانگ ادامه داد:
"اما قبل از اینکه حقیقت را بشنوی، باید نشان بدهی که لیاقت شنیدنش را داری."
و پیش از آنکه کلماتش در هوا محو شوند، شمشیرش چون سایهای سریع به حرکت درآمد. ضربهها میان دو جنگجو رد و بدل شد، گویی رقصی مرگبار در میان سپیدهدم آغاز شده بود.
با هر برخورد شمشیرها، تکهای از سکوت کوهستان میشکست. اما چیزی در نگاه چویی کانگ عجیب بود؛ غم، اندوه یا شاید... پشیمانی؟ انگار میخواست این مبارزه را طولانیتر کند، انگار به دنبال فرصتی بود تا چیزی بگوید.
لحظهای ایستاد و به حریفش نگاهی انداخت، چهرهاش حالا بیشتر به یک راز شباهت داشت تا یک جنگجو.
"تو نمیدانی چه چیزی در انتظار توست. اما اگر به دنبال حقیقت هستی، به معبد برو... و زنگ نقرهای را پیدا کن. هرچند ممکن است آرزو کنی که هیچوقت آن را نمییافتی."
پیش از آنکه حریفش بتواند چیزی بگوید، چویی کانگ در میان مه ناپدید شد. تنها صدای زنگهای معبد کوهستانی در باد باقی ماند... و رازی که سرنوشت آنها را برای همیشه تغییر میداد.
with AI