شب، میدان نبرد در تاریکی فرو رفته بود. باران میبارید و هوا مرطوب بود، اما در میان این هیاهو و وحشت، دلاوری بیپایان در میان جنگجویان میدرخشید. آن شب، شب دلاوری و شجاعت بود.
در میان این تلاطم، مردی تنومند با سبیلی به رنگ طلا و کلاهی از شاخ گوزن شمال، از سوی خدای جنگ برای نبرد با من انتخاب شده بود. این مرد غیور و شجاع، نماد قدرت و ارادهای شکستناپذیر بود. میدان نبرد، آن شب، صحنهای بود که قهرمانان واقعی را به نمایش میگذاشت. جنگجویان از هر دو سو، سیصد مرد در مقابل سیصد مرد، به یک اندازه قوی و مصمم بودند. هیچیک بر دیگری برتری نداشت.
باران شدت گرفت و کلاغها به میدان رسیدند. حضور خدای جنگ با غار غار کلاغها اعلام شد. طنین این صدا در گوشهایمان نشانهای بود از حضور نیرویی فرازمینی که قرار بود سرنوشت این نبرد را تعیین کند. باران سیلآسا میبارید و دیدگانم تار شد. در همین لحظه، سنگی بزرگ از پشت به کلاهخودم برخورد کرد. همه چیز جلوی چشمانم تاریک شد. نه میتوانستم ببینم و نه بشنوم. تنها چیزی که حس میکردم، قطرات باران بود که بر زره سنگینم فرود میآمدند و بدنم را خیس میکردند.
در میان این تاریکی، تنها یک تصویر واضح باقی مانده بود: همان مرد راست قامت با سبیل طلایی. خدای جنگ او را برای نبرد بعدی من انتخاب کرده بود. میدانستم که نوبت رویارویی ما فرا رسیده است. با وجود ضربه سنگینی که به سرم وارد شده بود، آمادهتر از همیشه بودم.
خدای جنگ انتخابش را کرده بود. بازی به پایان رسیده بود و سرنوشت این نبرد در دستان ما بود. با تمام نیرو و ارادهام به سوی مرد راست قامت با سبیل طلایی رفتم، آماده برای نبردی که میدانستم آخرین نبرد من خواهد بود.
بازنویسی با Chatgpt 4o