در شهری پر جنب و جوش و خیابانهای پر پیچ و خم، رانندهای به نام "حمید" هر روز صبح زود، پیش از طلوع خورشید، پشت فرمان اتوبوس سبز رنگ خود مینشست. او با موهای خاکستری و چشمانی مهربان، سالها بود که مسیرهای شلوغ شهر را طی میکرد و با مسافران گوناگونی که هر روز در اتوبوسش مینشستند، داستانهای بسیاری را تجربه کرده بود.
یک روز معمولی به نظر میرسید، اما حمید حس عجیبی داشت که این روز متفاوت خواهد بود. هنگامی که اتوبوسش در ایستگاه اول توقف کرد، مسافران با لبخند و سلامی به او وارد شدند. اولین مسافر، دختری کوچک با موهای خرمایی بود که به همراه مادرش سوار شد. او با چشمان درخشانش به حمید نگاه کرد و گفت: "سلام عمو! امروز روز تولد منه!"
حمید با لبخندی گرم پاسخ داد: "تولدت مبارک دخترم! امیدوارم روز خوبی داشته باشی." و اتوبوس به آرامی به حرکت درآمد.
در ایستگاه بعدی، پیرمردی با کلاهی خاکستری و عصایی در دست، به سختی سوار شد. حمید او را شناخت؛ او هر روز همین ساعت به کتابخانه میرفت. پیرمرد با نگاهی نافذ به حمید گفت: "امروز کتابی قدیمی پیدا کردم که داستانهای باستانی را روایت میکند. شاید بتوانم آن را برایت بیاورم."
حمید با علاقه پاسخ داد: "بسیار عالی! مشتاقم که داستانهای جدیدی بشنوم."
همینطور که اتوبوس در خیابانهای شهر پیش میرفت، مسافران دیگری نیز با داستانها و رازهای خود وارد شدند. یک جوان هنرمند با بوم و رنگهایش، یک زن با کیسههای خرید، و حتی یک نوازنده دورهگرد که با گیتارش آهنگهای شاد مینواخت، همگی بخشی از سفر آن روز بودند.
اما لحظهای که حمید هرگز فراموش نمیکند، در ایستگاه آخر رخ داد. زنی مسن و خوشپوش با چشمانی مهربان و صورتش پوشیده از خطوط زندگی، وارد شد. او بلافاصله به سمت حمید آمد و گفت: "سالها پیش، همسرم هم راننده اتوبوس بود. او همیشه از شادی و مهربانی مسافرانش میگفت. امروز، در سالگرد ازدواجمان، تصمیم گرفتم با اتوبوس سفر کنم و خاطرات او را زنده نگه دارم."
حمید با دلی پر از احساس، پاسخ داد: "خوش آمدید! سفر با اتوبوس ما همیشه پر از داستانهای زیباست."
اتوبوس سبز رنگ حمید، در انتهای روز، به پایانه بازگشت. او از صندلیاش برخاست و نگاهی به اتوبوس خالی انداخت. هر صندلی، هر دستگیره، داستانی از زندگی و لحظات ناب را در خود جای داده بود. او به این اندیشید که شاید زندگی، همچون همین اتوبوس، سفری پر از ملاقاتها و لحظات ناب است که هر روز با خود هدیهای تازه میآورد.
حمید با لبخندی رضایتبخش، موتور اتوبوس را خاموش کرد و از آن خارج شد. او میدانست که فردا، باز هم داستانهای جدیدی در انتظارش خواهند بود. و این بود آنچه که زندگی را برایش جذاب و پر از معنا میکرد؛ داستانهایی که هر روز در اتوبوسش رخ میدادند و لحظات زندگی را به جادویی زیبا تبدیل میکردند.