در اعماق سرزمینی یخی، جایی که خورشید به ندرت طلوع میکرد و بادهای سرد زمزمههای زمستانی را زمزمه میکردند، روستای کوچکی به نام "هِلِسینگ" قرار داشت. در این روستا، دختری به نام "اِستر" زندگی میکرد که با وجود سرمای طاقتفرسا، روحی گرم و قلبی پر از عشق به هنر داشت.
اِستر از کودکی با مجسمهسازی از یخ سرگرم بود. او با دستان ظریف خود، تکههای یخ را به شکلهای شگفتانگیزی تراش میداد و داستانهای سرزمین یخی را در آنها زنده میکرد.
مجسمههای اِستر، فقط تکههای یخ معمولی نبودند. آنها موجودات خیالی، حیوانات افسانهای و چهرههای مردم روستا را به تصویر میکشیدند. گویی با هر ضربه تیشه، جان به آنها میبخشید و روح سرزمین یخی در آنها دمیده میشد.
در یک شب زمستانی، زمانی که شفق قطبی آسمان را به رنگهای جادویی خود نقاشی میکرد، اِستر در حال ساختن مجسمهای از یک پری یخی بود. ناگهان، نوری از آسمان ساطع شد و پری واقعی از میان شفق قطبی به زمین فرود آمد.
پری که مجذوب مجسمههای اِستر شده بود، از او خواست تا مجسمهای از خودش بسازد. اِستر با اشتیاق فراوان، شروع به کار کرد و با هر ضربه تیشه، پری را زیباتر و واقعیتر میکرد.
زمانی که مجسمه به پایان رسید، پری از زیبایی آن شگفتزده شد و به عنوان تشکر، هدیهای جادویی به اِستر داد.
از آن روز به بعد، مجسمههای اِستر جان میگرفتند و به موجودات واقعی تبدیل میشدند. پریهای یخی در آسمان پرواز میکردند، حیوانات افسانهای در جنگل پرسه میزدند و چهرههای مردم روستا با لبخندی شاداب بر لب، در مجسمهها جاودانه میشدند.
سرزمین یخی "هِلِسینگ" دیگر مکانی سرد و غمانگیز نبود. با هنر و خلاقیت اِستر، این سرزمین به دنیایی جادویی و پر از شگفتی تبدیل شده بود.
داستان اِستر و پری یخی، داستانی از عشق به هنر و قدرت تخیل بود. داستانی که در اعماق سرزمینی یخی، زیر نور شفق قطبی، جاودانه شد.