در خلوت ذهنم، در میان انبوهی از افکار و خاطرات، گاه نغمهای بیکلام به گوش میرسد. نغمهای ظریف و شکننده، که مرا به سفری بیمقصد در دنیای زیبایی میبرد.
این نغمه، ترجمان هیچ زبانی نیست. کلماتی برای توصیف آن وجود ندارد. گویی از اعماق وجودم برمیخیزد و مرا به سوی سرچشمهای نامعلوم رهنمون میشود.
در این سفر، مناظر بدیعی پیش رویم نقش میبندند. طلوعی سرخگون بر فراز کوهستانی برفی، انعکاس نور خورشید در برکهای آرام، پرواز دستهای پرنده در آسمان صاف و آبی.
اما این زیباییها، کامل و بینقص نیستند. گویی هالهای از غم و اندوه بر آنها سایه افکنده است. نغمهای که در گوشم میپیچد، از فقدانی عمیق حکایت دارد.
حس میکنم در جستجوی چیزی هستم، چیزی گمشده، چیزی که معنای زندگی را کامل میکند. اما هرچه میگردم، چیزی پیدا نمیکنم.
این جستجوی بیوقفه، مرا خسته و درمانده کرده است. اما در عین حال، امیدی در دلم روشن است. امیدی که مرا به ادامه راه وا میدارد.
میدانم که زیبایی، هرگز کامل و بینقص نیست. همیشه نقصی در آن وجود دارد، نقصی که آن را به یک راز تبدیل میکند، رازی که باید برای کشف آن تلاش کرد.
شاید روزی، در انتهای این سفر بیمقصد، سرچشمه نغمه را پیدا کنم. شاید روزی، معنای گمشده زندگی را درک کنم.
اما تا آن زمان، به این سمفونی ناقص گوش خواهم سپرد و در جستجوی زیبایی، به سفرم ادامه خواهم داد.