
صبح، نه طلوعی طلایی داشت و نه آواز پرندگان. آسمان، ورقپارهای کبود بود که ابرها چون لکههای جوهر بر آن پخش شده بودند. من، اسیر ساعتهای تکراری، گامهایم را روی آسفالت بیروح میکوبیدم. اما آن روز، حادثهای کوچک ـ شاید سقوط یک سیم برق ـ مسیرم را برید.
مجبور شدم به کوچهای که هرگز نرفته بودم، بروم. کوچه بوی فلز خیس میداد و دیوارهایش، انگار فریاد خاموشی در گوشم میکوبیدند.
در انتهای کوچه، چراغ نئون لرزان کافهای ناشناس چشمک زد. وارد شدم. بخار قهوه چون مه جنگی حلقهحلقه روی میزها سر میخورد. مردی تنها، با چشمهایی مثل دو میخ داغ، به من سلام کرد. گفتوگوی ما بینقشه آغاز شد و بیآنکه بفهمم، نقشهی احتمالات تازهای برای زندگیام کشیده شد.
او مدیر پروژهای نوآورانه بود که به کسی با مهارتهای من نیاز داشت. نه جلسهی رسمی بود، نه رزومهای آماده. فقط صبحی غیرعادی و لحظهای که در دهان سرنوشت چرخید و شکل دیگری گرفت.
درس این صبح؟
گاهی باید دیوار خاکستری عادت را با چکش یک تغییر ساده بشکنی. زودتر از خواب برخیزی، مسیر دفتر را دور بزنی، یا حتی به غریبهای در صف قهوه لبخند بزنی. فرصتها در پیچهای غیرمنتظره منتظر ما هستند؛ همانجا که رنگها تندتر، صداها بلندتر و قلب تو تندتر میتپد.