سلام دوستان عزیزم، من به هیچ وجه به ژانر ترسناک علاقهای ندارم. امروز هم اصلاً قصد نداشتم به این سمت بروم، بلکه تلاش کردم داستانی الهامگرفته از اسکویید گیم بنویسم. داستان را طوری تنظیم کردم که انگار دورههای قبلی بازی اسکویید گیم در حال وقوع است و به طور تصادفی یک بازی را شرح دادم. این نوشته دارای تم و ژانر اسکویید گیم است، کمی درام، تاریک و ترسناک. به هر حال امیدوارم من را ببخشید. موفق باشید.
متن حاوی صحنههایی است که ممکن است برای همه عزیزان مناسب نباشد. لطفاً با احتیاط بخوانید و از خودتان مراقبت کنید. شما عشق و عزیز هستید.
همه وارد اتاق بازی بزرگی شدیم. در آنجا ماشینهای کنترلی غولپیکر، چند عروسک پلاستیکی و نخی، یک قفسه بزرگ کتاب، توپ پلاستیکی و سبد بزرگی پر از اسباببازیهای حیوانات پلاستیکی به چشم میخوردند، همه در سایز غولپیکر. فضای اتاق پر از ترس و ابهام بود و کمکم متوجه شدیم بازی از چه قرار است.
ناگهان چراغ اتاق بازی روشن شد. صدای کودکانهای به گوش رسید که گفت: "نه نه نه، شما اجازه ندارید اینجا باشید. اینجا اتاق من است. اما حالا که اینجا هستید، دوست دارم خودم رو معرفی کنم و قوانین رو برای شما بگم. من نیلا کوچولو هستم. برای اینکه بتونید از اتاق بیرون برید، اول باید با من بازی کنید و برای اینکه با من بازی کنید، اول باید دوست من بشید. اما اگر موفق بشید، نیلا همیشه دوست شما خواهد بود و هر وقت خواستید میتونید برید و بیایید. این اتاق برای شما هم هست."
او ادامه داد: "اول باید کمکم کنید تا اتاقم را تمیز کنم و همهی وسایلم را بزارم سر جاش چون مادر و پدرم دعوام میکنن."
ناگهان صدای نیلا قطع شد و صدای مسئول بازیها بلند شد: "شرکتکنندگان محترم، وظیفهی مشخص گروهی شما در جیب لباستان است. هر گروه باید وسیلهای را به جای مشخص انتقال دهد. در اینصورت دوست نیلا خواهید بود"
ما سی نفر بودیم و دو به دو یک گروه شده بودیم، در کل پانزده گروه. من و دوستم باید ماشین کنترلی را گوشه اتاق پارک میکردیم. در حال حرکت بودیم که دیدیم گروههای دیگر هم مشغول انجام وظایف خودشان هستند.
یکی از گروهها دست عروسک کودکی را که پستانکی در دهانش بود، گرفته بودند و میکشیدند تا آن را به سبد منتقل کنند. در همین حین، عروسک از دستشان افتاد و پستانک از دهانش خارج شد و چشمان عروسک باز شد. صدای کودک بلند شد: "اوه نه! وای خدای من، شما چی کار کردید؟ شما ویلی رو بیدار کردید، حالا گریه میکنه و همه رو بیدار میکنه."
دوستم به من تنه زد و گفت: "مراقب باش به دردسر نیفتیم."
گریه کودک شروع شد. نیلا با صدای ترسناکی گفت: "اوه نه، حالا همه عروسکها رو بیدار میکنه."
ناگهان رباتها و سربازها همه روشن شدند و صدای وحشتناکی کل اتاق غولپیکر را پر کرد. نیلا ادامه داد: "اشتباه از خودتونه، خودتون باید مشکل رو حل کنید. باید یاد بگیرید مسئولیت کارهاتون رو بپذیرید و اتاق رو تمیز کنید حتی اگر جونتون به خطر بیفته، به من ربطی نداره. در ضمن، من دوست ندارم که ببینم تکی کار میکنید! اگه عضوی از دست بدید، شما هم خواهید مرد و هیچوقت نمیتونید اتاق من رو ترک کنید."
به هم گروهیام که شماره 12 داشت، گفتم: "12، ماشین کنترلی رو به پا!"
همان لحظه چراغهای ماشین کنترلی روشن شد و با سرعت به سمت ما آمد. ما همدیگر را حل دادیم تا ماشین به ما نزند، اما در مسیر به چند نفر خورد و آنها را در جا کشت. هم گروهیهایشان نیز با تیر خلاص شدند.
نیلا ادامه داد: "کارهای افراد باقیمانده را باید شما زندهها انجام دهید وگرنه از دوستی خبری نیست."
وحشت و اضطراب بر ما غلبه کرده بود، هر کس سعی داشت زنده بماند و وظایفش را به درستی انجام دهد. اما همه میدانستیم که این بازی بیرحم است و هر اشتباه کوچک میتواند به قیمت جانمان تمام شود.
ناگهان صدای محکم زدن در اتاق به گوش رسید و خانمی با نگرانی گفت: "نیلا کوچولو، در اتاقت چه خبره؟ چقدر سر و صدا هست." نیلا با صدای معصومانه پاسخ داد: "هیچی مامان، دارم وسایلم رو جمع و جور میکنم." مادر نیلا گفت: "آفرین نیلا کوچولوی من. اتاقت رو خیلی سریع تمیز کن چون باید بیای بیرون و ناهارت رو بخوری."
تایمر بزرگی روی دیوار اتاق شروع به شمارش کرد: عدد 30 و سپس 29:59. صدایی بلند شد و گفت: "شرکت کنندگان عزیز، از وقتنشناسی نیلا کوچولو عذر میخواهیم. لطفا کارها را حداکثر تا سی دقیقه به پایان برسانید. ممنون."
من و دوستم با چشمانی نگران به اطراف نگاه میکردیم و در عین حال تلاش میکردیم زنده بمانیم. من نقشهای در ذهن داشتم و به دوست شماره دوازده گفتم: "ما باید کنترلر ماشین کنترلی را کنترل کنیم." کنترلر شامل دو اهرم بود؛ من چپ و راست را کنترل میکردم و دوستم عقب و جلو را.
هر دوی ما با صدای بلند هماهنگی میکردیم، او فریاد میزد و من پاسخ میدادم. با کمک هم، اولین کار را انجام دادیم. ناگهان چراغ سبزی بالای اتاق روشن شد و صدایی گفت: "آفرین به شماره 3 و 12، شما اولین کار را انجام دادید."
همه چیز دوباره به حالت عادی برگشت و روحیهای تازه در میان ما دمیده شد. هنوز 14 کار دیگر باید انجام میدادیم و 12 گروه بودیم. من و شماره 12 تصمیم گرفتیم همدیگر را گم نکنیم، زیرا مرگ یکی از ما به معنای مرگ دیگری هم بود.
در اتاق بزرگ و پر از اسباببازی، هر لحظه خطر در کمین بود. چشمانمان به تایمر دوخته شده بود که بیرحمانه ثانیهها را کم میکرد. صدای نیلا همچنان در گوشمان میپیچید: "باید همه چیز رو سر جاش بذارید وگرنه هیچکس از اینجا زنده بیرون نمیره."
هر گروه با ترس و اضطراب، وظیفه خود را انجام میداد و ما نیز به کارمان ادامه دادیم. هیچ اشتباهی نباید رخ میداد، زیرا کوچکترین خطا میتوانست به قیمت جانمان تمام شود. در این بازی بیرحم و تاریک، تنها امیدمان همکاری و هماهنگی بود تا بتوانیم از این اتاق مرگبار جان سالم به در ببریم.
ما اولین گروهی بودیم که کار را به پایان رساندیم، اما بهترین نبودیم. چند گروه دیگر نیز با سرعت کارهای خود را انجام دادند و به جمع دیگران پیوستند. آنهایی که کار سختتری داشتند، تلاش میکردند تا استقامت کنند و منتظر کمک باشند. چیزی به پایان بازی نمانده بود که ناگهان صدای نیلا بلند شد: "ای احمقا، شما یادتون رفت که جعبه گوشه اتاق رو انتقال بدید."
یک جعبه نسبتاً کوچک در گوشه اتاق قرار داشت. تصمیم گرفتیم تا نیلا عصبانی نشود، دو گروه تشکیل دهیم. یک گروه به آرامی به سمت جعبه برود و وقت تلف کند و گروه دیگر پس از کمک به گروههای آخر، به جمع گروه اول بپیوندند.
اما خوشبختانه، وقتی جعبه را باز کردیم، چیزی جز یک پیام تبریک در آن نبود. نیلا با صدای شاد گفت: "تبریک! شما دوست من هستید و میتونید از اتاق خارج شوید. هر وقت خواستید بیایید به اتاق و از من چیزی قرض بگیرید. شاید یک روزی به دردتون بخورد."
ما و باقی بازیکنان تصمیم گرفتیم که بازی را خاتمه دهیم، زیرا با اکثریت آرا مسابقات میتوانست متوقف شود. احساس راحتی و رضایت از این تصمیم در میان همه موج میزد. به نظر میرسید که هر کس به نوعی از این تجربه درس گرفته باشد. نیلا با لبخندی مرموز ما را بدرقه کرد و اتاق را ترک کردیم، در حالی که در ذهنمان این لحظهها حک شده بودند و هرگز فراموش نمیشدند.
بازنویسی با chatgpt 4o
نویسنده: سهراب خان بدر 🌷🙏