سنجابی زیبا، بنام فندوق شکن در جنگلی ویکتوریایی زندگی میکرد. فندوق شکن عاشق مغز فندق بود. فندوق شکن این اسم رو از مادرش گرفته بود چرا که هیچوقت تو عمرش حتی به اشتباه فندق پوک یا تلخ نمی خورد. چرا که فندوق شکن خیلی با استعداد بود. اون میتونست فندق ها رو به راحتی تشخیص بده. فرآیند ساده بود.
این فرآیند ساده بارها و بارها توسط فندوق شکن و دیگر سنجاب ها در طی روز انجام میشد. اما همه چشمشان به فندوق شکن بود و سعی میکردند بفهمند فندوق شکن چطور در دام درخت فندق گیر نمی کند و هیچوقت تلخی زهر ماری فندق بر لبان فندوق شکن نمینشیند. چرا که همیشه در طی روز همه گاهی بدشانس می شوند و بعد از خوردن یک فندق تلخ دیگر نمی توانستند به جمع دوستان خوش شکمشان بپیوندند و باقی فندق ها را بخورند و مجبور بودند کمی صبر کنند آب بخوردند و فردا دوباره با دوستانشان خوش بگذرانند. اما همیشه همیشه یک نفر تا آخر میماند، فندق میخورد و میخورد و هیچوقت تلخ زبان نمیشد، بله درست حدس زدید فندوق شکن.
راز فندوق شکن را مادرش میدانست و از خود فندوق شکن نیز مخفی کرده بود. فندوق شکن تلخی را حس نمی کرد. فندوق شکن فاقد حس چشایی تلخی بود و تلخ و شیرین را شیرین حس میکرد. اما باقی حواس چشاییش همانند ترشی و شوری بدرستی کار میکرد. :) .
اینم داستان بدون کمک هوش مصنوعی، چقدر خودم راضیم :). چقدر خوب میشد به جای حس تلخی دو تا حس شیرینی داشتیم. هر چی که میخوردیم شیرین حس میکردیم. نه؟ :) به نظر من که باحال بود.