
در اتاق مدیریت، خودکار من بیاجازه برداشته شد؛ اول توسط یکی از مدیران، بعد با لبخندی محترمانه بازگردانده شد، و لحظهای بعد خود مدیر اصلی همان خودکار را برداشت و نوشت. صحنه سادهای بود، اما بوی یک فرهنگ پنهان میداد؛ فرهنگی که در آن «اختیارِ نوشتن» ــ این نماد ظریف تصمیم و قدرت ــ میان افراد بالادست، بدون اجازه جابهجا میشود. خودکار روی میز شاید چیز کوچکی باشد، اما هر بار که بیاجازه از دستی بهدست دیگر میرود، مرزهای احترام و استقلال نیز آرامآرام کمرنگ میشوند.
اما از دل همین صحنه، میتوان روشنترین درسها را دید؛ اینکه در کار و زندگی، هر رفتار کوچک فرصتیست برای شناختِ خود و دیگران. من آموختم که اقتدار واقعی، نه در نگهداشتن خودکار، بلکه در حفظ آرامش و نگاهِ آگاه است. وقتی کسی بیاجازه قلمت را برمیدارد، تو هنوز میتوانی صاحب اندیشهات باقی بمانی. فرهنگ رشد یعنی همین؛ دیدن معنا در جزئیات، ترجمهی ناراحتی به بینش، و تبدیلِ هر لحظهی ناخواسته به تمرینی برای بلوغ درونی. خودکارم را شاید نبخشند، اما قلمِ ذهنم را هیچکس نمیتواند بگیرد.
و در پایان، اگر این نوشته را مدیران بخوانند، امید دارم بوی دلخوری از آن حس نکنند؛ چراکه این یادداشت نه گلایه، بلکه روایت یک یادگیریست. هر رفتار کوچک میتواند دو معنا داشته باشد: یکی برای رنج، دیگری برای رشد. من راه دوم را برگزیدم. این تجربه را نوشتم نه برای نشان دادن فاصله، بلکه برای تأمل بر ظرافتهایی که ما را انسانهای دقیقتر و محترمانتر میسازد. در نهایت، همهی ما در مسیر یادگیری همان یک چیزیم: چگونه قدرت و احترام را با مهربانی در کنار هم نگه داریم.