سهراب خان‌بدر | Sohrab Khanbadr
سهراب خان‌بدر | Sohrab Khanbadr
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

کفش‌های جادویی عموجان

در یک شب سرد زمستانی در یک دهکده‌ی کوچک کوهستانی، "پروانه"، دختری با موهای بلند و چشمان براق، در حالی که به سمت خانه‌ی کوچکشان قدم می‌زد، دستش را بر دهان گرفته و نفسش را از سرما گرم می‌کرد. پروانه به همراه پدرش، "عموجان"، زندگی می‌کردند. عموجان یک کفاش پیر و مهربان بود که کفش‌های زیبا و مستحکمی می‌ساخت.

یک روز، وقتی پروانه از مدرسه به خانه بازگشت، عموجان با لبخندی مهربان از او استقبال کرد و گفت: "پروانه جان، امروز یک مشتری ویژه داریم." پروانه با چشمانی درشت و کنجکاو پرسید: "چه کسی؟"

عموجان گفت: "یک مرد بلند قامت با شنل سیاه و چشمانی که به نظر می‌رسید درخشش ستارگان شب را دارد. او گفت که از دورترین کوه‌ها آمده و به دنبال یک جفت کفش مخصوص می‌گردد."

پروانه با هیجان پرسید: "چرا مخصوص؟"

عموجان آهی کشید و گفت: "او گفت که این کفش‌ها باید جادویی باشند. کفش‌هایی که بتوانند او را به هر جایی که دلش می‌خواهد ببرند."

پروانه با تعجب گفت: "چطور ممکن است؟"

عموجان با نگاهی عمیق به چشمان پروانه گفت: "گاهی اوقات، پروانه جان، جادو در دل ماست. اگر باور داشته باشیم، هر چیزی ممکن است."

روزها گذشت و عموجان با دقت و عشق بی‌پایان کفش‌ها را ساخت. پروانه هر روز می‌دید که چطور پدرش با ظرافت و دقت بی‌نظیر، هر بخیه را می‌زند و هر قطعه چرم را برش می‌دهد. او می‌دانست که این کفش‌ها نه تنها زیبا بلکه پر از عشق و امید خواهند بود.

وقتی کفش‌ها آماده شدند، مرد بلند قامت دوباره به کارگاه عموجان آمد. او با لبخندی رضایت‌بخش به کفش‌ها نگاه کرد و گفت: "این‌ها همان چیزی هستند که به دنبالش بودم."

مرد بلند قامت کفش‌ها را پوشید و ناگهان ناپدید شد. پروانه با دهان باز از تعجب به پدرش نگاه کرد و گفت: "او کجا رفت؟"

عموجان لبخندی زد و گفت: "او به جایی رفت که دلش می‌خواست. جادو همیشه در کفش‌ها نیست، بلکه در باور ماست. ما با ایمان و عشق، می‌توانیم هر چیزی را ممکن کنیم."

پروانه با نگاهی پر از افتخار به پدرش گفت: "پس جادو در دست‌های تو بود، عموجان."



chatgpt 4o

عموجانبلند قامتمرد بلند
چیزی مثبت بگو، و چیز مثبت خواهی دید." — جیم تامپسون من کیستم ؟ من کجا هستم ؟ من چه میخواهم ؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید