میلاد سلیمانی
میلاد سلیمانی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

بستنی، دلبر، بیمه

یادمه که حدود ۱۰ ساله بودم و هر روز با قدم‌های کوچک ولی پر از شوق، به مدرسه‌ می‌رفتم.یادش بخیر، اون روزها، خیابون‌ها پر از بچه‌هایی بود که مثل من پیاده به مدرسه می‌رفتن، و از این سرویس‌هایی که امروز می‌بینی، خبری نبود. هر قدم تو اون مسیر، یک داستان جدید برامون بود. روزی نبود که زخم و زیل برنگردیم خونه. فکر کنم یک ۱۰ باری من پیش شکسته بند رفتم از اون شکسته بند قدیمی‌ها که مچ دست و پا را جا میندازن جوری که فرش رو گاز میگری از درد.

تو راه مدرسه‌ی ما، یک پارک کوچیک و دوست‌داشتنی بود. پارکی که با تاب‌ها، سرسره‌ها و الاکلنگ‌هاش، زمین بازی ما بچه‌های مدرسه پسرونه بود. و همان جا بود که دعواهای بی‌پایان بچگیمون رو می‌کردیم،‌می‌دونی از همون دعواهایی شما می‌گفتید زنگ آخر دم در، ما می‌گفتیم زنگ آخر دم پارک :)

روبروی اون پارک، یک بستنی فروشی جدید باز شده بود. و برای راه افتادن کار و کاسبی یک مدل بستنی قیفی می‌فرخت قد آسمون خراش . این بستنی قیفی‌ها که اسمش هم گذاشته بود بستنی برجی با طعم‌های وانیلی، شکلاتی و زعفرونی. به که عجب پیچ و تابی ، بستنی رو از دستگاه با آب و تاب لایه لایه می‌گذاشت روی قیف و بستنی همین‌طور ارتفاع می‌گرفت. تااااا می‌رسید به سقف آرزوهای بچگیمون .

وای از آن قد رعنای دلبر.

راستش خریدن این بستنی‌ها هم اون روزها لاکچری به حساب می‌اومد. معمولا یکی دو نفر از بچه‌ها بعد از مدرسه می‌رفتن سراغ اون بستنی فروشی و بقیه هم با حسرت به اونا نگاه می‌کردند که چطور آن‌ها از آن یار خوش سیما کام می‌جویند. و در احتمالا منتظر اینکه کی نوبت خودشون میشه.

یادم هست که اوایل اردیبهشت بود و بالاخره اون پرنده‌ی سعادت نشست بر دوش من و این فراق یار تمام شد. با پول تو جیبی‌هایی که جمع کرده بودم، رفتم که برم یک بستنی وانیلی شکلاتی برجی بخرم. برج که نگو آسمان خراش، اگر بگم قد برج‌های خلیفه دروغ نگفتم، (البته چرا گفتم ولی خیلی بلند بود یعنی دیگه... )

پولیی که تو مشتم گرفته بودمو دادم و یکی از اون بستنی‌ها سفارش دادم. شاگرد بستنی چی رفت به سمت سینی که نون بستنی‌ها داخلش بود. خواست گره‌ی پلاستیکش را باز کنه، گره کور خورده بود انگار ، ددِ باز شو دیگه لامصب، لاکردار من که مُردم دیگه... شاگرد بستنی چی تازه وارد انگاری پسری که تازه وارده تو عشق بازی با یار و نمی‌تونه باز کنه ... ( چیزه من دیگه زیاد باز نمی‌کنم این قضایا رو ... )

بالخره با زور باز شد. نون بستنی را دستش گرفت و سمت دستگاه بستنی زن رفت با هر قدمش قلب من یک لگدی به سینه‌ام می‌زد تالاپ و تلوپ... گر گرفته بودم و آب دهنم رو قورت میدادم، خیره نگاه میکردم. رسید به دستگاه و اهرم دستگاه را گرفت شروع کرد به گذاشتن لایه‌های بستنی یکی ، دوتا ، سه‌تا ، … یک نگاهی به من کرد و لبخندی زد گفت هر وقت بست بود بگو … گفتم برو بالا، برو بالا ... خندید و رفت ، بالا و بالاتر ....

آخ از آن برجستگی‌ها وای از آن قد و بالا
دلبر تن حریر
دلبر تن حریر


تمام شد دستگیره را ول کرد و بستنی را جلوی من گرفت . من در خیال خودم بودم هنوز، بدنم قفل شده بود. بستنی شبیه به دلبری بود که با لباس حریر تو برق آفتاب توی سایه روشن برجستگی‌های تنش نمایان میشه.دستم را بالا بردم و دلبر را گرفتم. حالا دیگه :

گل در بر و بستنی در کف و معشوق به کام است.
چه خیال قشنگیست ...
چه خیال قشنگیست ...


بستنی تو دستام بود و برگشتم به طرف پارک، هنوز نمیخواستم ازش کام بگیرم، می‌خواستم دنیا منو تماشا کنه،

آهاییی .... ببینید مرا ، … حسرت بخورید ای افلاکیان ، فغان کشید ای خاکیان …

بوش دیوونه کننده بود بوی وانیل بوی تن یار ، چشمام رو بستم و بستنی را جلو آوردم.

به سان جلو کشیدن یار به وقت بوسیدن

لبام رو قنچه کردم که اولین کام رو از یارم بگیرم … انگاری از اینجا تا طبقه ۷ بهشت راه بود هرچه میرفتم لبم به لب یار نمی‌رسید.

آخ که نرسید …. آخ که نرسید ....

آخ که نرسید و نرسید ….

بستنی افتاد …

دنیا تیره شد.

زندگی تار شد.

افلاکیان نوحه‌گرو و خاکیان نعره زنان ...

یار افتاد.

بستنی افتاد….

بستنی بیمه نبود. برج را بیمه باید کرد بستنی چی، بیمه حوادث ، بیمه زلزله ، بیمه آتش سوزی ، بیمه آسانسور. چرا بیمه نکردی بستنی چی …لعنت بهت بستنی چی ...

چرا برج بدون بیمه میدی دست مشتری بستنی چی …. آخ فغان.

من میخوام برگردم و بستنی برجیم را بیمه کنم، می‌شه؟ من میخوام برگردم به کودکی ...









بیمهبستنیبسپرش_به_ازکیدلبر
ML Engineer at Virgool
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید