صبحها، اولین کاری که برای برهنه زدن روزمرگیِ کارمندی میکنم، این است که با پای پیاده به اداره میروم. اینکار اوّل از هرچیز، در یادم نگه میدارد که آدمم. یادم نگه میدارد دوتا پا دارم که باید راهرفتن را هرروز تمرین کنند. یادم نگه میدارد چشم دارم که باید دیدن را تمرین کنند. و گوشهام و بینیام و دستهام که هرکدام قرار است راه ادراک احساساتی باشند که قرار است من را -یک آدم را- زنده نگه دارند؛ و مغزم که خانهی ذهنم است، که با ذهنم کار میکنم، میخوانم، مینویسم و... ذهنی که این روزها بهترین همراه من است.
پیادهروها، خلوتاند. بهگمانم ربطی به ساعت روز ندارد. هر ساعتی از شبانهروز -چه وقتهایی که قاعدتن آدمها باید در رفتوآمد روزانه باشند، چه زمانهایی که مثلن به استراحت و تفریح مشغولاند- پیادهروها، خلوتاند و این گاهی نگرانم میکند. نگران از اینکه آدمها کی و کجا همین تهماندهی ادراک و احساساتشان را هم از دست میدهند تا دیگر همین کمی زندگی اجتماعی هم، از دست برود.
بعضی روزها، پیادهرفتن برایم لذت دارد. چیزی میبینم که ارزش عکس گرفتن دارد، یا بهانهای میشود برای یک یادداشت یا سوژهای برای یک نمایش در آیندهای نامعلوم. گاهی هم انگار که فقط باید راه بروم بدون هیچ نکتهی چشمگیری. این وقتها، به خودم میگویم مگر خود راهرفتن چیز کمی ست؟ گاهی بدجوری بهدنبال اتفاقهای پرفرازونشیب، تصویرهای ساده ولی ماندگار اطرافمان را ازدست میدهیم: تنهی خشک درختی درکنار نردههای فلزی پیادهرو که انگار بهامید جوانهزدن دوباره، هنوز سرپا ست. لنگهدر چوبیِ کمدی قدیمی که ظالمانه از خانهاش ترد شده و حالا به دیوار کوچه تکیه داده است. گربهای که دنبال سگی میدود تا برای میلیونیومبار یادم بیاورد که دنیا عوض شده ست! و ...
خورشید در انتهای مسیر رسیدنم به اداره، مستقیم زُل میزند توی چشمهام. باهاش لج میکنم و من هم بِربِر نگاهش میکنم. یکوقتهایی او خسته میشود و پشت شاخهی درختی قایم میشود و گاهی من از رو میروم و سرم را پایین میاندازم. قدمهایم که ناخودآگاه کُند میشوند، میفهمم که رسیدهام. ورودی اداره، در شیشهایِ هوشمند دارد. در هم، به پاهام احترام میگذارد و با نزدیکشدن به آستانه، خودش باز میشود. تنها یک جمله باقی میماند:
«إیّاکَ نَعبُدُ و إیّاکَ نَستَعیٖنْ».