گاهی که خوب فکرش را میکنم، به این نتیجه میرسم که دلیل گول خوردن و هبوط پدر آدم و مادر حوا هم، همین علاقهی انسان به خیالپردازی بوده است. خیالپردازی که با شنیدن یک قصه از زبان دیگری در ذهن ایجاد میشود- در اینجا، منظور از دیگری، شیطان رجیم است- گویا آدم و حوا هم دوست داشتهاند خیال خود را بدست دیگری بسپارند تا برایشان روایتی را واگویه کند که تابحال آنرا تجربه نکردهاند و این همان علاقهای است که ما را وا میدارد تا قصه بشنویم. همانی که دلیل علاقهی ما به دنیاهای ناشناخته است؛ دنیاهایی که شاید هیچوقت شانس و فرصت تجربه کردنشان را نداشته باشیم. البته این سکه روی دیگری هم دارد و آدمبزرگهایی را نشان میدهد که هیچ علاقهای به شنیدن قصه ندارند. من میخواهم همین جا حساب این دسته را از باقی جدا کنم و قرار را بر این بگذارم که حتا آن دسته بزرگترهای علاقمند به شنیدن قصه، برای من در دستهی بچهها قرار میگیرند! اینها، همانهایی هستند که به کودک درونشان احترام میگذارند. در نتیجه مخاطب قصهگوها، بچهها هستند و نه بزرگسالان.
بچهها- مانند آدم و حوا- هنوز در گیرودار روزمرگی، به چنگ تکرار و بیحوصلگی گرفتار نشدهاند و هنوز ذهنشان آمادهی دریافت است. بچهها، بین خوب و بد، ضوابط تمیز قائل نیستند و درست به همینخاطر براحتی با ماجراهای گوناگون همراه میشوند و این درست همان جایی است که آرامآرام بخشهای مرتبط با تحلیل ذهنی کودک شکل میگیرد. با شنیدن همین قصهها و مقایسهی آدمهای درونشان با یکدیگر است که کودک میآموزد کردار اطرافیان چقدر در تشخیص و تحلیل رفتاری آنها تأثیر دارد. میآموزد اگر قرار بر شناخت انسانها باشد، چقدر داستان زندگیشان در این راه مهم است.
بچهها با شنیدن شخصیتهای درون قصه، انسانهای بیشتری را میشناسند که عقل اجتماعیشان را افزایش میدهد. در روزگاری که همهچیز به سرعت درحال تغییر و انطباق با شرایط موجود اطرافش است، کودکان باید علاوه بر تجربههای عملی، تجربههای ذهنی را هم کسب کنند و در این راه هیچ وسیلهای بهتر از قصه نیست. قصه دریچههایی را به ذهن کودکان باز میکند که شاید تا آخر عمرشان، حتا از کنارش هم رد نشوند، ولی مواجههی احتمالی، بدون آمادگی، موجبات دردسر را فراهم میکند.