[اوّلی و دوّمی، در فاصلهای زیاد از هم نشستهاند و یک طنابِ پوسیده که هر آن ممکن است پاره شود، آنها را از گردن بههم وصل کرده است. نور از پشت سر آنها میتابد و جز هیبتی خاکستری از تنشان، چیز دیگری پیدا نیست].
اوّلی: دو دوتا، چندتا میشه؟
دوّمی: چهارتا دیگه.
اوّلی: نه. پنجتا.
دوّمی: چهارتا!
اوّلی: ششتا.
دوّمی: چهارتا.
اوّلی: دهتا.
دوّمی: چرا؟!
اوّلی: چون ضربکردنِ من، از تو بهتره.
دوّمی: کی گفته؟!
اوّلی: من.
دوّمی: چرا؟!
اوّلی: چون به ضربکردن تو اعتماد ندارم.
دوّمی: ولی من هم مثل تو انجامش میدم.
اوّلی: نه. درست انجامش نمیدی.
[دوّمی با انگشتهای دو دستش، حساب میکند].
اوّلی: [بلند میخندد]. دیدی درست انجام نمیدی.
دوّمی: [با تعجّب] ولی من توی هر دستم، دوتا انگشت باز کردم. ببین؛ میشه چهارتا.
اوّلی: من به انگشتهای تو اعتماد ندارم.
[طناب از وسط پاره میشود. نورِ صحنه، در لحظه، میمیرد].