داخلی، شب ۲۵ام قرنطینه.
ایران داره به چوخ می ره. داره نابود می شه، اما مردم همیشه در صحنه اصلا اهمیتی واسشون نداره. آدما همه تو قرنطینن، اما مهمونی می رن پیش هم ، دور همی می گیرن به فامیلاشون سر می زنن و فعالیت های روزمره به جز سر کار رفتن! ایول آخه ما قرنطینه ایم! ۲۵ روزه که پامو از در خونه بیرون نذاشتم، شاید آخرین باری که این اینقد پشت سر هم از خونه بیرون نرفتم برگرده به دوران قبل از دبستانم که اصلا نمی دونستم جهانی بیرون از خونه و ماشین بابام وجود داره. این روزها عصبی و کم حوصله ام. دقتم توی کار به شدت اومده پایین، دائما توی استرس شدیدن و نمی تونم کنترلش کنم. اینا قسمت های خوب ماجراست، داشتم با خودم فکر می کردم این دوران اگر بگذره و زنده بمونم، چطوری قراره با زندگی عادی برگردم؟ چطوری قراره که دوباره از خونه بیام بیرون و برم بچپم تو مترو، اتوبوس و تاکسی و برم سر کار؟ آیا می تونم بازم روزی فقط دو سه بار دستمو بشورم؟ یا از مایع ضد عفونی کننده استفاده نکنم؟
همه ی این فکرا و وضعیت باعث می شه که سختترین روزای عمرمو بگذرونم و واقعا دیگه هیچ ایدهای نداشته باشم که چه اتفاقی قراره بیوفته.