نمیدونم چی شد که یهو دوباره شروع کردم به دیدین، دیدن از جنس اون چیزی که دنبالش باشم رو ببینم. یه روزی مثل همه روزهای خدا داشتم زندگیم رو می کردم که چشمم خورد به یه آدمی که نشسته بود پشت میز و منتظر بود تا صحبتش رو شروع کنه. رفتم توی اتاق تا ببینمش، به بهانهی چرت و پرت رفتم توی اتاق، رفتم تا بتونم یه نیم نگاهی بهش بندازم. به بهانه پیدا کردن خودکارم رفتم توی اتاق، خودکاری که باید دقیقا روبهروش توی جامدادی میز، دنبالش می گشتم. پام رو که از در اتاق گذاشتم تو، انگار همهی جهان یه لحظه مکث کرد و فوتونها نور هم دیگه جابهجا نمی شد. کلا رفت و برگشتم شاید بیشتر از ۵ ثانیه هم زمان نبرد، اما همین ۵ ثانیه واسه من شبیه به ابدیت گذشت. گذشتنی که هیچ، مطلقا هیچ درکی ازش نداشتم. عین اون تیکهی اینتراستلار که رفته بود توی بعد زمان و نمی فهمید داره چه اتفاقی میافته. هیچ درکی از تجربه وجودیتش اون لحظه نداشت. من رفته بودم توی اتاق و ازش برگشته بودم بیرون، اما نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، اصلا اون آدمی که رفته بودم تا ببینمش رو نتونستم ببینم، چرا؟ نمی دونم، شبیه به یه حس حضور بود که نمی ذاشت هیچ چیزی رو درست درک کنم.
ساعت ۱۲:۳۰ شب، دراز کشیده بودم کف خونه و به قول بچهها داشتم توی اکسپلور اینستاگرامم غرق می شدم. یهو یه نوتیفیکیشن ازش اومد که بهم دایرکت داده بود! نمی دونم تا حالا برق گرفتگی رو تجربه کردید یا نه، اما دقیقا حسی که داشتم تجربه میکردم شبیه به برقگرفتگی بود، تنها تفاوتش این بود که انگار وصلم کرده بودن مستقیم به نیروگاه تقسیم برق شهری. نمی دونم، نفهمیدم چی شد که صحبت کردنمون تا ساعت ۶ صبح طول کشید. یکی از عجیبترین دیالوگهامونم این بود که فردا صبح چی میشه؟ بهش گفتم هیچ اتفاق عجیبی نمیافته احتمالا ساکتتر از قبل می ریم با هم سیگار می کشیم و یه حال و احوال سادهام می کنیم. همینطوری شد، بدون حرف خاصی تقریبا توی سکوت باهم سیگار کشیدیم و یه سری حرفای کلیشهای زدیم به هم.
دیشب، آشغالترین و بهترین درام جهان رو دیدیم با هم، One Day، جفتمون عاشق آنه هاتووی بودیم، الان که دارم مینویسم تازه فهمیدم که چرا اینقد حالش بد شده بود سر این فیلم. با اینکه هر کدوم سیصدبار دیده بودیمش. توی One Day یه کاراکتری هست به اسم ایان، عاشق اِم (آنه هاتووی) می شه، اما علاقشون یه طرفس، با اینکه دارن با هم زندگی می کنن. درست اون لحظهای که برای اولین بار با این واقعیت روبهرو شدن که این رابطه کار نمی کنه شروع کردم نظر دادن راجبه اینکه چقدر پسره احمقه و چرا نمیفهمه و چیزایی شبیه به این. فیلم که تموم شد، خودم جای ایان بودم. با این واقعیت تلخ خواسته نشدن روبهرو شدم. حرف زدیم، ساعتها عین همهی شبهای دیگه که حرف میزدیم، از صدای بچهی ۵ ساله توی ذهنم بهش گفتم که داره با تمام وجودش ازت متنفر می شه، داره شروع میکنه به ساختن تصویرایی که دیدنشون واسم عذاب آوره، اما منطقی نگاهم کرد، حرف زد باهام و بهم گفت که همینه که هست، بهش بفهمون هرچقدر بیشتر داد و بیداد کنه، زودتر خسته میشه.
داشتم راست می گفتم؟ واقعا داشتم همینقدر آسیب میدیدم؟ اصلا چه آسیبی؟ صرفا برای اینکه خواسته نشدم؟ ترسناک بودنش اونجایی شروع می شه که حس می کنم یهو بستمش و دیگه دلم نمی خواد به چیزی که گذشته فکر کنم، انگار یه لحظه دستم خورده بود به یه کتری داغ و تازه احساس سوختن رو مغزم پردازش کرده باشه، اما اگه اینقدر که می گم آسیب زننده بود، چرا همین الان که نشسته کنار دستم، دلم می خواد برگردم و نگاهش کنم، زیر لب زمزمه کنم و ببینه؟
هزار بار خوندم: می ترسوم از این کشور خوسیدهی خوشبخت، بیدار بشوم این طرف مرز نباشی. حالا امروز صبح بیدار شدم و اینطرف مرز نبود.