ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

از کودکی با دخترخاله جان

شبِ سه شنبه که داشتم به سمت خونه برمیگشتم ، با خودم میگفتم " حالا که کمی دیر شده و هوا تاریکه ، اگه مامان پرسید کجا بودی ؟ میگم دو جوون ایرانی نشستند از کار غر زدند و برگشتند به خانه "

هفته ی گذشته ، عصر سه شنبه بود که دخترخاله جان ( یکی از نزدیکان عزیز که در اینجا با این نام مستعار یادش میکنیم ) زنگ زد و پیشنهاد داد که با هم به پارک محلمون بریم . اول تعجب کردم ؛ چون معمولا ایشون کل روزهای کاری هفته تا عصر فول تایم سرکارهست و شب ها هم به کارهای داشنگاهش میرسه ، پس سه شنبه این پیشنهاد از طرف اون جالب بود . از اونجایی که خودم چند روز خسته کننده ای رو گذرونده بودم و در پرتگاه افسردگی درحال بند بازی بودم ، تمام کارهایی که باقی موند رو فراموش کردم و بی وقفه پیشنهاد رو قاپیدم .

کلاس دوم یا سوم که بودم ، وقتی به خونه ی دخترخاله جان میرفتیم ، اون بود که از سلنا گومز یا هانامانتا و سریال بامزش یا موزیک ویدئو های جاستین بیبر برام میگفت و معرفی میکرد . بزرگ تر که شدیم که پارک سر کوچشون میرفتیم و بستنی قیفی خرسی های پاستوریزه ی مخصوص خودمون رو که به عشق شکلات تلخ آخرش میخریدیمو میخوردیم و آهنگ های آوریل یا آدام لمبرت رو برای من میذاشت. سکانس بعدی که از سالهای بعدش یادمه ، روزی هست که در حال عکاسی از مداد رنگی های کنار نقاشی میوه های تابستونی خودمون بودیم تا توی مسابقه ی هشتگی ماندنی شرکتش بدیم . اون سه سال زودتر از من به دانشگاه رفت و هر وقت که میدیدمش از شیطنت های اون روز هاش برام میگفت . دخترخاله جان از زمان تولدم کنارم بود با عینک های افتابی بزرگ تر از صورتش جلوی فیلم های بچگی من رژه میرفت .

و حالا سه شنبه بود که برخلاف روز های کاریش ، مرخصی گرفته بود تا از سمینار ارشدش دفاع کنه و حالا منو انتخاب کرده بود تا در این جشن ساده کنارش باشم . هر دو خصیصانه ، خشک و خالی روی نیمکتی فلزی خنک ، دور از شلوغی پارک به تماشای غروب آفتاب نگاه میکردیم و غر میزدیم . اون از سرد شدنش از محل کارش میگفت ؛ از اینکه یکی از همکارهاش خیلی روی اعصابشه و در کنار اون با درخواست افزایش حقوقش موافقت نکردن، از مصاحبه های کاری که رفته بود میگفت و از افکار و ایده هایی که داره و منم از تابستون مسخره ای میگفتم که تمام اون رو درحال تماسو پیامو مسقوم با چند ده شرکت بودن برای کاراموزی مفت و مجانی ! و من چقدر این دو ماه با جواب منفی رو به رو شدم . و حالا چقدر خسته ام از این تابستون ، در عین حال که دوست ندارم شکست خورده به اتمام برسونمش و دوست دارم توی این دو هفته ی باقی مونده نجاتش بدم .

آخرین حرف های روز سه شنبه که با دخترخاله جان زدیم ، آرزو ی پیدا کردن کار ( با نام مشخص شرکت مورد نظرمون ) برای همدیگه بود . ( درحالیکه هفته ی بعدی هر دو از اون دو شرکت صرف نظر کردیم !)


این روند و این گذر زمان ، حس عجیبی رو در آدم ایجاد میکنه ؛ روز به روز خبر نامزدی دوست هام ، کار رو بار جدیدی که پیدا کردن یا مسئله های جدیدی که براشون بوجود اومده رو میشنوم و میبینم . با حنا میگفتیم که ببین چند سال دیگه میریم کنسرت فلانی و بعد تئاتر تو ، و شب هم که رسیدیم خونه روی مبلی میشینیم که من طراحی کردم ! چقدر زود میگذره . وقتی جوون های فامیل ، همونایی که من بچه بودم باهاشون بازی میکردم ، تکواندو کار میکردم ، توی قرار های دوران راهنمایی پیداشون میکردیم و خاطرات امثال اون ، کارت دعوت عروسیشون میرسه ، میگم حس پیری بهم دست داده اما درست نمیدونم این چه حس مسخره ایه .

مامان هر وقت با دوستهای دبیرستان یا دانشگاهش جمع میشن ، من با خودم خیال پردازی میکنم که کی میشه من با بچه هام ، قرار های خانوادگی با فلانی بذاریم . اما در عین حال ، وقتی بزرگ شدن خودمون رو میبینم حس خوبی ندارم . انگار که هنوز براش آماده نیستم . یا شاید فکر میکنم که برای من جلو نرفته و تکونی نخورده . اینو من نمیتونم بگم اما اینو خوب میدونم از اول دانشگاه ، از اول کرونا که توی این اتاق گیر کردم ، زمان برام خیلی آروم تند گذشت و هیچ تغییری نکرد .

منتظر چه تغییر و تحولی بودم ؟ باید چه اتفاقی میوفتاد تا بگم عجی چیزی بود این ابتدای جوونی ؟ درست نمیدونم.




جوانیبزرگ شدن
به جای گفتن ، مینویسم تا جایی برای افکاری جدید باز شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید