ویرگول
ورودثبت نام
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
خواندن ۱۷ دقیقه·۲ سال پیش

تجربه ی چهل و یک ساعته من


عکسی از شیطنت ما با نورهای یک ورودی بن بست تاریک
عکسی از شیطنت ما با نورهای یک ورودی بن بست تاریک

هر سفر درست مثل یک کتاب میمونه . در هر برگ برگ خودش کلی درس به خوانندش منتقل میکنه . گاهی اون خواننده اونها رو بلده و گاهی هم برای اولین بار به گوشش رسیده . من از آن دسته های دوم هستم . شاید چون دختر تو خونه ای بودم . در اولین سفرم که بدین شکل بودم .

داستان اولین سفر من از شب روزهایی شروع شد که از صبح تا ظهر در دبیرستان و تا دم غروب در آموزشگاه کنکور هنر درس می‌خواندم . آن شب ها ، خسته به روی تخت می افتادم و ادامه داستان دختران مسافر در نقاط مختلف جهان رو دنبال میکردم ؛ هدی در سفر نود روزه ، ملیکا در آمریکای جنوبی و دیگری در جاده استخوان روسیه . به داستانشان در پادکست ها گوش میکردم. از ویژگی ها ، امکانات و فرهنگ سرزمین های مختلف می‌خوندم و هر روز بیشتر به این موضوع ایمان میاوردم که آدم های کره زمین از آنچه که در اخبار نشان میده ، مهربان تر هستند ، زندگی رنگی تر است و خطر کردن راحت تر است . در آن شب ها ، با هیچکاک ، سفر تنهایی ، هاستل ها و امثال اون آشنا شدم و با تمام وجودم عاشق آن مدل سفرها شدم . اینکه میشه به جاهای توریستی نرفت و باز سفر کرد . اینکه کارهای مورد علاقه تو در آنجا انجام بدی . غذا های مورد نظرتو بخوری و به پای حرف های محلی هاشون بنشینی.

خانواده ی ما نسبتا اهل سفر هست . هر سال چندین مرتبه به مناطق دور می‌رفتیم و گه گاهی روستاهای اطراف تهران را سرک میکشیدیم . خانه نشین نبودیم . اما من با اون داستان های درون پادکست ها با خواسته های خودم از یک سفر آشنا شده بودم به همین دلیل هر لحظه منتظر این بودم که بتوانم عملیش کنم اما اینکار سه سال طول کشید : خانواده به هیچ عنوان با سفر تنهایی یک دختر موافق نبودند و من هم آماده نبودم . از یکی شنیده بودم که برای شروع سفر باید به اطرافیان ثابت کنی که واقعا میخوای و میتوانی . پس باید نشان می‌دادم که مسئولیت پذیر هستم ، مواظب خودم میتوانم باشم و میتوانم هزینه ی چیزی که میخواهم را میتوانم بدهم. در طول این سه سال آنقدر از داستان ها و ویژگی ها و نکات سفر با مامانم ،بی منظور و بداهه گفتم که آرام آرام راضی شد اما با پدر زیاد حرف نزدم چون فکر میکردم باز مادر او راضی میکنه اما اینطور نبود .

در آخرین پیاده روی خیابان ولیعصر سال دو صفر ، در اواسط اسفند ماه ، با دوستم ، حنا، قرار گذاشتیم که در بهار و پاییز سال صفر یک دو سفر به شیراز و رشت داشته باشیم . توسط فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» و آهنگ های دلنشین کریستف رضایی ، رشت زیباترین نقطه ی بخش شمالی کشور برای من شد اما شیراز را راستش درست نمیدانم؛ شاید بخاطر زیبایی اسمش یا خاطره ی باران سیل آسایش در سفر نیم روزه مان با خانواده بوده و شاید هم همنامی آن با یکی از موسیقی های مورد علاقه ام « سفر تهران-شیراز » از گروه دال عزیز.

من درست قرار دو سفر را با خودم برای سال دو صفر نوشته بود اما هیچ وقت تیک نخوردن . اینبار نمی‌خواستم دوباره آن حسرت را تجربه کنم پس تمام طول اسفند و فروردین به جوانب مختلف سفر بهار فکر میکردم و خودم را آماده میکردم . در تمام طول سال دو صفر در حال قطره قطره جمع کردن هزینه ی سفر بودم و حالا بنظر کافی می آمد. برای تعطیلات عید فطر اردیبهشت برنامه ریخته شده بود .باید تمامی کارهای دانشگاه و کار قبل از روز عید فطر تمام میشد . در اصل این سفر کادوی تولد خودم به خودم بود .

قرار گذاشته بودیم که بهار به شیراز برویم اما مگر میشود اردیبهشت باشه و به کاشان نخوای بروی ؟ راستش من تابحال کاشان نرفته بودم و شاید بچگی از کنار مزارع گل های قشنگش رد شده بودم اما حنا رفته بود . از طرفی دیگه درست از اول اردیبهشت هرکی رو نگاه میکردم یه سفر به کاشان رفته بود ! مطمئنا این قدرت رسانه بی تاثیر رومون نبوده ، پس وقتی به حنا پیام دادم " که آماده ای برای سفر ؟ " کنارش پرسیدم "شیراز یا کاشان ؟" ( با اینکه اصلا کاشان توی لیستمون نبود !) و اونم گفت " معلومه کاشان !" و اینگونه بداهه مقصد مسیرمون تغییر کرد .

درست در بین روزهای سخت و شلوغ ماه رمضون ، دو هفته مانده به سفر پدر ناگهان مخالفت خودش رو اعلام کرد و پس از اون من یک هفته ی دشوار را برای راضی کردن پدر به وسیله ی هر روشی گذراندم. اون هفته سخت بود چونکه باید نگرانی های یک پدر رو از سفر خطرناک تنها دخترکش برطرف میکردم و همزمان اجازه نمی‌دادم که اون ترس ها به دل خودم بیوفته اما افتاد . درست در زمانی که تردید وجودم را گرفته بود که نکند اتفاقی بیفتد و حرف های پدر به حقیقت بیانجامه ، در کلاس جامعه شناسی صنعتی دانشگاه ، استاد حرفی زد که عزمم را برگردوند :« بیشتر شما با خانواده و اطرافیان خودتون جنگیدید تا وارد رشته هنر شدید چون میخواستید روش زندگی خودتان را داشته باشید . اما تنها رشته مورد نظرتون باعث تغییر زندگیتون نمیشه ، شغل مورد علاقتون ، سفر کردنتون ، ورزش و تفریحاتتون هم به زندگی شما برمیگردد و نباید بر اساس علایق خانواده پیش بروید. شما تنها یک زندگی در این کره دارید.» درسته من میدونستم روشی که دوست دارم چطوره و چی میخوام ، اما از طرفی میدونم حتی اگه یک درصد رضایت وجود نداشت خودم در مسیر اذیت میشدم . میشد که با بحث و اجبار به این سفر رفت اما اون موضع اینقدر نمیچسبید.

حقیقتا سفر دونفره هم یکی از دلایلی بود که راحت تر تاییده رو بگیرم ( درسته که هنوزز مطمئن نیستم که میتونم تنها از یه سفر لذت ببرم اما سفر با حنا به نوعی سفر تنهایی بود چون هر کس شخصیت خودش رو حفظ میکرد و کم مجبور به کاری میشیدیم .) با بهانه هایی مثل ؛ مطمئن بودن اقامتگاه ، شلوغ بودن شهر از توریست ها بخاطر تعطیلات ، همسفر عاقل ، سر به راه بودن خودم و البته به اشتراک گذاشتن تمامی مقاصد و مسیر خودم به شکل آنلاین با خانواده ، بابا رو راضی کردم و در یک هفته ی باقی مانده نقشه ی مسیر گشت و گذار و مکان های مورد علاقه رو از طریق گوگل مپ سرچ میکردم و میکشیدم . حنا برنامه ریزی سفر رو به من سپرده بود . چون به صورتی علایق هر دومون به یک شکل بود و هر دو میدونستیم که درسته یک برنامه برای سر زدن داریم اما قرار هست مثل همیشه کلی مسیر های بداهه بریم و کارهایی خارج از برنامه انجام بدیم . هر دو همسفر یکدیگر بودیم اما به تنهایی کارهای مورد علاقه مان را انجام می‌دادیم . زمانی که من درحال فیلم برداری برای ولاگم بودم او در حال گوش دادن به ویس کلاس هاش بود .( یه جوری که تا من سر برمیگردوندم میدیدم اون انتهای گوشیشو به گوشش چسبونده و به چیزی گوش میده !) زمانی که من در حال کتاب خوندن و آماده شدن برای خواب بودم ، او تا پاسی از شب متن هایش را می‌نوشت . تا حد توانمون اجازه می‌دادیم که هر یک خودش باشد .

مقصدمان کاشان بود ؛ شهری پر از زیبایی های معماری و شهری کوچک مناسب پیاده روی و ما دو دختر 21 و 23 ساله ،سعی در ساخت ارزون ترین سفر ممکنه برای خودمان بودیم . سفری چهل یک ساعته با یک روز اقامت در یک اقامتگاه سنتی نقلیِ « مَلِک» که به شکل شانسی بعد از کلی تماس و گشتن درون اینترنت پیدا کردیم و آخرین اتاق کوچیک دو تخته شهر کاشان مال ما شد ( وقتی میگم اخرین باور کنین ). بلیط های اتوبوس را از مبدا برای ساعت شش صبح و به هنگام برگشت ، روز بعدش از مقصد به ساعت هفت عصر گرفتیم تا از زمانمون بیشترین استفاده ی ممکنه را ببریم .( من خودم دوست داشتم دو شب بمونیم اما خب سفر یه روزه هم یکی دیگه از دلایل راضی کردن خانواده بود |:) صبحانه روز اول را من قرار بود ببرم و حنا ناهار آن روز را .

صبح سیزدهم اردیبهشت ماه ، یکی از پر استرس ترین صبح هایی بود که تجربه کردم . استرسی که برگرفته بود از تمام فکر احتمالات خطرناک ممکنه در درون سفر که حتی درباره ی این ترس نفسگیر نمیشد گفت . یادم بود که کیمیا خسروی گفته بود "همیشه درست در دم خونه ، کلی ترس و نگرانی به سمت آدم میاد که گاهی اصلا عاقلانه نیستن اما نباید اجازه داد که اون لحظات آدم را از تجربیات ناب در انتظار محروم کنه" . با یاداوری این حرف و اینکه این اتفاق برای همه می افتد ، خودم رو سرگرم میکردم تا تموم شه و درست زمانی که پدر ساعت شش صبح من را در پارکینگ ترمینال جنوب تنها پیاده کرد ، استرس محو شد . چراکه ماجراجویی جدیدی در انتظار داشتم و می بایست سر از سیستم مدیریتی و برنامه ریزی اتوبوس رانی در می آوردم و بلیط انلاینمان را به مدل برگه خودش تبدیل میکردم و اتوبوس خودمان را پیدا میکردم . حنا هنوز نرسیده بود و اونم کار ساده ای بود. اما همیشه در این شرایط کلی فکر تو ذهنته که " نکنه هم سفرم از اتوبوس جا بمونه ؟ الان کجا باید منتظر بایستم ؟ برم داخل ؟ نرم ؟ " و کلی چیزای ریز که خودشون استرس بودن ولی جایی به اون استرس بزرگه نمیدادن.

در نهایت من دختری مشکی پوش بودم که با همان کوله ی سیاه بزرگ دوران کنکور در روبه روی تعاونی پیک صبا در انتظار دوستش بود . پس از ده دقیقه حنا هم رسید و با جدیت تمام صندلی هایمان را که شاگرد راننده به دیگری داده بود ، پس گرفت و ما مستقر شدیم. معمولا میگن که سفر جای مناسبی برای شناختن همسفر هست اما بنظرم از طرفی فرصتی برای شناختن خودمونه . اینکه خودمان در برابر اتفاقات جدید و خارج از روتین چه بازخوردی از خود بروز میدیم . این سفر در لحظات مختلف باعث شد که خودم از رفتاری که به شکل ناخداگاه انجام دادم شگفت زده بشوم و بیشتر فکر کنم .

در مسیر رفت ، ابتدا هر دویمان از هفته ی طولانی که داشتیم گفتیم . دو ماه بود که همدیگه رو ندیده بودیم. در ادامه ی مسیر ؛ من از کوه تپه های زیبای مسیر فیلم میگرفتم و شاید پادکست گوش میدادم و زهرا هم به فایل های ضبط شده ی بخصوص خودش گوش میداد و گاهی متن هایی مینوشت . نزدیک به مقصد ، در مکانی که بیشتر افراد پیاده میشدند ، پیاده شدیم و همون لحظه ی اول در بیرونی ترین پارک شهر مستقر شدیم تا صبحونه بخوریم و جون بگیریم . حنا وگن ( گیاه خوار) هست پس من برای صبحانه ساندویچ کره بادام زمینی با مربا آماده کرده بودم اما جاتون خالی خودم کمی کیک تولد دیشبم که خیلی غیر وگن بود رو خوردم .

پس از کمی استراحت ، کوله هامون را به دوش انداختیم و پیاده به سمت اقامتگاهمون راه افتادیم . گوگل مپ یار اصلی ما در کل سفر بود . مسیر پیاده روی به سمت اقامتگاهمون رو حدود 40 دقیقه ای نشان میداد و به جای پیدا کردن تاکسی ، ما اون را فرصتی برای آشنایی با شهر در نظر گرفتیم .

در نهایت به اقامتگاه مَلِک رسیدیم و با یک جمع شاد از مهمانان قبلی روبه رو شدیم . با توجه به اینکه ساعت تحویل اتاق دو بعد از ظهر بود ، برنامه از این قرار بود که ما کیف هامون را تنها تحویل بدیم و گشتی بزنیم و وقت ناهار برگردیم . با مهربانی میزبانان اقامتگاه کیف ها را تحویل گرفتند . بازخورد عجیبی که ازشون یادمه ، تعجبشون از سیک سفری ما بود و ما نیز تعجب کردیم که اونها انتظار بیشتری از سفره یک شبه ما داشتند . درنهایت پس از گزارش دادن به خانواده ، دل به راه زدیم و از نزدیک ترین محلی که در نقشه سیو کرده بودیم ، شروع کردیم و به بن بست خوردیم : پس از گذر از دو خیابان ، به سمت میدان کمال الملک رفتیم تا سری به مسجدی بزنیم که در مقصد متوجه شدیم آن مسجدی نبود انتظارش را داشتیم و البته بسته بود . به راه ادامه دادیم ؛ پس از سرک کشی درون میدان کمال الملک و عکس گرفتن راهی مقصد دوم یعنی مسجد آقا بزرگ شدیم . بدون استفاده از گوگل مپ هم به راحتی میشد مکان ها را پیدا کرد ، سرتاسر شهر با نشانه ها مسیر را نشان میدادن و حتی مکان های بیشتر را پیشنهاد میدادند ! با توجه به قوانینی که برای ورود به مسجد اقا بزرگ بود ، من تنها واردش شدم و حنا در دم در منتظر ماند . معماری بناهای این شهر ، از بزرگ ترین دلایل علاقه من به این سفر بود و مسجد آقا بزرگ نیز زیبا بود .

مسجد آقابزرگ
مسجد آقابزرگ

تنها در زیر طاق و گنبد هایش قدم میزدم و گاهی فیلم میگرفتم . طبق قرار قبلی ، هر مقصدی که میرسیدیم از طریق واتساپ نیز عکسی برای مامان میفرستادم . و در همانجا بود که یکی دیگر از زیبایی های سفر تنهایی ( جدا از خانواده ) را چشیدم ؛ اینکه بدون شنیدن حرفی و اذیت کردن کسی ، در مکان مورد علاقه ام بنشینم و فکر کنم و به افراد نگاه کنم .

از مسجد اقا بزرگ که بیرون زدیم ، راهنمایی ، امامزاده ای را در نزدیک نشان میداد ، با اینکه درون برنامه نبود ، تصمیم گرفتیم که به دنبالش برویم . این مسیر همانا و اشتباه رفتن ما همانا . امامزاده را پیدا نکردیم اما وارد مسیرو کوچه های خشتی بافت قدیمی شدیم . اندک مغازه های آن راسته بسته بود و تک و توک ادمی رد میشد . با وجود اینکه مطمئن بودیم که راه را اشتباه رفتیم به مسیر ادامه میدادیم و از محیط زیبایی که میدیدم لذت میبردیم . درمورد بو و رنگ خشت دیوار ها بحث میکردیم. در میان آن کوچه های تعطیل ، مغازه ای پر از صنایع دستی زیبا پیدا کردیم و درونش گشتی زدیم . زمان برگشت بود و ما مسیر را نمیشناختیم تا اینکه با کمک یکی از محلی ها راه برگشت را پیدا کردیم . هوا کاملا آفتابی بود و گرم که باعث میشد آبی همراهت نیاز داشته باشی . من در حال مردن از تشنگی بودم که درنهایت تونستم یه اب معدنی بخرم .

بافت دلنشین اجری خشتی
بافت دلنشین اجری خشتی

وقتی مسیر برگشت رو پیدا کردیم و به ورودی مسجد آقا بزرگ رسیدیم و دومین مقصدی که کنجکاوی ما را برانگیخت ، خانه سنتی احسان بود که در روبه روی آن مسجد قرار گرفته بود پس به سمتش رفتیم .

نکته ی بسیار جالب و دل نوازی که برای ما وجود داشت این بود که میشد در کاشان بافت های قدیمی و حتی خانه های خشتی خراب شده را در کنار خانه های معمول دید و این برای ما بسیار عجیب و جدید بود . گاهی درونشان سرک میکشیدیم و خیال پردازی میکردیم .

قابی از درون اقامتگاه احسان
قابی از درون اقامتگاه احسان

درون اقامتگاه احسان ، بسیار ارام بود : درست درکنار اقامتگاه های درونش ، کتابخانه ای قرار داشت . اما نمایشگاه اثار استادی معروف بیشتر ما را جذب خودش کرد و درونش چرخی زدیم . تشنگی و خستگی راه و رسیدن زمان ناهار دلیل به برگشتمون به اقامتگاه شد . از راه جدید برگشتیم . حنا برای ناهار کالباس گیاهی آورده بود و تنها لازم بود که نان پیدا کنیم . و این کار ، تنها خودش چهل دقیقه طول کشید . در بلوار اصلی هر چه جلو میرفتیم اثری از هیچ نانوایی پیدا نمیشد . درست برخلاف راهنمایی محلی ها میکردن ، هیچ نون فروشی جلو تر پیدا نمیشد و از شانس ما ، ما درست در همان روزی رسیدیم که ارد و نان گران شده بود و هیچ کس به ما نان نمیداد تا اینکه پس از کلی راه رفتن از سوپری نان قدیمی خریدیم و برگشتیم . اتاق را تحویل گرفتیم و بر روی تخت ها غش کردیم .

پس از دلی از عزا درآوردن بر روی همان تخت و چند ساعت به خواب رفتن ، حاضر شدیم و راهی مسیر دوممون شدیم . شاید میبایست از سفر بیشترین اندازه استفاده رو میکردیم اما به شکل عجیبی برعکس خونه بهای زیادی به خوابمون میدادیم ، شاید چون میخواستیم برای ادامه ی روز انرژی کامل داشته باشیم!

: بازار قدیمی کاشان .

مسیر و مکانی که به هیچ شکلی نمیتوان ارامش و زیبایی اش را توصیف کرد . بیشتر مغازه هایش بسته بودند اما مسیر پرازدحام بود . خانواده ها در مسیر در حرکت بودند و گاهی از برخی مغازه های باز خرید میکردند و گاهی فردی فرش به دوش را میدیدی که از کنارت میگذشت و من در آن لحظه تنهای در حال تماشا ی زیبایی ها و ضبط اونها بودم .

آرام آرام پیش میرفتیم و به درون مغازه های قدیمی و عتیقه فروشی سرک میکشیدیم . با اینکه انها میتونستند سوغاتی های خوبی برای خانواده باشند اما تنها چاره مان نگاه کردن بود ، چراکه قدرت جیبمان به قیمتشان نمیرسید . سردرهایشان با قفل های فولاید تزئین شده بود و سقف هایشان پر از شیشه های سبز خاک خورده و کاسه های گرد مصور بود . برخی از دکه ها با فرش های قدیمی مزین شده بودند که در ان زمان ما تنها در حال انتخاب فرش و گیلیم مورد علاقمون برای خانه ی آیندمون بودیم . اما نمیتوان و نمیشود از بازار کاشان گفت و حرفی از مرکز بازی کاشی ها چیزی نگفت ؛ از تیمچه . نقطه ای که باعث کند شدن سرعت هر رهگذری میشد . در تیمچه ها تمامی افراد دور تا دور پله های مغازه های آن میدان نشسته بودند و سر ها به سقف خیره مانده بود . توریست های چشم روشن به دنبال راهنمای خود بودند و مسافران داخلی از خانواده خودشون عکس میگرفتن و من و حنا در آن حین به درون پله ها تاریک طبقه دم سرک میکشیدیم .

در ادامه ی مسیر درونی بازارچه ، به تیمچه های دیگری میرسیدیم و راسته های مختلف را رد میشدیم که هر کدام حال و هوای خاص خودشان را داشتند . در یکی از مسیر ها که من گوشی بدست در حال فیلم برداری بودم ، پیرمردی تونلی را به ما نشان داد و گفت که این اولین ورودی بازار در قدیم ها بود .وارد تونل شدیم و بازار خارج شدیم و با بافت قدیمی و خشتی خاکی رنگ شهر روبه رو شدیم .

درانتهای یکی از راسته ها چندین کافه را پیدا کردیم که جوانان را دور خودش جمع کرده بود . درست جایی مناسب ما تشنه لبان . در روبه روی راسته ،در دور میدانی در طبقه دوم نشستیم و درون کاسه های چینی گل قرمز شربتی شیرین از عرقیجات مختلف همراه با زرشک و گل محمدی خوردیم و مزاج من خوش نیامد . حدس میزدم که بدن من با عرقیجات موافق نیست اما مگر میشود به شهر مرکز آن بروی و با نوشیدنی تهرانی سفارش بدهی . بودجه موجود ما و از طرفی گیاهخواری هر دوی ما ، باعث شده بود که نتوانیم به سمت غذاهای محلی این شهر برویم اما نمی بایست از طعم دسر های آن بگذریم .

خورشید غروب کرده بود که به کمک یکی از محلی ها ، از بازار خارج شدیم و مسیر اقامتگاه را پی گرفتیم .

منظره ی غروب کافه درون بازار
منظره ی غروب کافه درون بازار

خورشید دیگر نبود اما هوا تاریک نبود و رنگ خاصی به خود گرفته بود و حنا سرمست بود . به اقامتگاه که رسیدیم ، حنا کنجکاوی اش گل کرد و راه کوچه ی پشتی اقامتگاه را پیش گرفت . کوچه به اندازه ی مسیر یک موتور باز بود و در تاریکی فرو رفته بود . راستش من اول ترسیدم که همراهیش کنم اما در سکوت ادامه دادم . کوچه چندین و چند بار پیچ میخورد و گویی که هیچ پایانی نداشت . هر گونه خانه که میشناختیم ، از یک طبقه حیاط دار تا اپارتمان چهار طبقه ، به دنبال هم نشستنه بودند . به این فکر میکردم که چطور مردمش درونش رفت و امد میکردن ! و اصلا چطور ساخته شدن ؟بعد از بارها و بارها پیچ خوردن درون کوچه در نهایت کوچه توسط یه خونه یه طبقه کوچوی قدیمی با یه حیاط دلنشین به انتهای خودش رسید. حس عجیبیه که در تاریکی به صدای دل خونه های روشن گوش بدی. در اون زمان ، در کنار ترس معمولی که داشتم به این فکر میکردم که به غیر از این شرایط ، چه زمانی امکان داشت که چنین تجربه ای را داشته باشم ؟ اون شب ، شب خاصی برای من و حنا بود ؛ پر رنگ ترین خاطره ای بود که از کاشان به جا موند .هریک به شکلی سعی کردیم با خرید سوغاتی هایی از کاشان به همان رنگ آسمان آن شب ، خاطره ی آن کوچه ی بی انتها را بخاطر بسپاریم .

______________________________________________________________________________________________

پایان داستان روز اول - بخشی از سفرنامه ی کاشان که برای مسابقه ی سفرنامه نویسی علی بابا نوشته بودم . با اینکه میدونم هیچ شانسی در مسابقه نداره ، اما ارزش به ثبت رسیدن رو داشت چون این سفر بسیار برای من ارزشمند بود .

ادامه داستان ، هفته بعد میاد .

سفر تنهاییسفرسفرنامهکاشانعلی بابا
به جای گفتن ، مینویسم تا جایی برای افکاری جدید باز شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید