راستشو بخواین هر دقیقه ی این روز ها به آخر شهریور فکر میکنم. به اینکه از شر دانشگاه راحت میشم. اینکه دیگه کسی نیست که بخواد یه ددلاین مسخره برام بذاره. کسی که نذاره کارم رو درست انجام بدم. میدونم .میدونم . مطمئنا این اتفاق میوفته و من دوباره خودم رو توی یه چاله دیگه میندازم. شاید اینبار حتی خودم رو هل بدن توی یه چاه جدید. اما فعلا دلم لک زده برای آخر این چهار سال و آروم آروم بداهه راه رفتن روی لبه بین چاه های ممکنه بعدی و از بالا سرک کشیدن به درونشون. دوست دارم وقتی تموم شد بشیتم و کتاب بخونم فقط. بخونم و بخونم و از این بی سوادی در بیام و کلی کار دیگه. درست مثل بچه ای شدم که منتظره تابستون برسه و هرکاری دوست داره بکنه و میدونیم که وقتی تابستون میرسه، اون کارها واقعا از نزدیک اونقدر نمی درخشیدن و جذاب نیستن. اما این روزا به امید ماه دیگه زندم.
از طرف دیگه هر لحظه خودم رو سرزنش میکنم بابت کارهایی که میتونم بکنم ولی جون ذهنیشو ندارم. تعریف کرده بودم که نشستم و یه چند تا هدف برای خودم ریختم چند ماه پیش؟ خب به زودی به یکیشون میرسم. همش به لحظه ی رسیدنش فکر میکنم اما خب میدونم کیفیت لذت بردن از اون لحظه به کاری هست که الان باید کنم و اگه درست انجام ندم ، اون لحظه حتی میتونه به تلخیه پروژه های دانشگاهی باشه.
خلاصه امروز روز سختی بود. نه از نظر چالش. هرچند سعی میکنم هر شیش تیک رو بزنم. امروز چون روز کارای اداری توی زیر این گرمای خورشید بود سخت بود. چون تمام تلاشم رو داشتم تا ساعت شیش عصر برنگردم خونه (: