ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شش از هفتادوپنج

امروز یکی از معمولی ترین روزای زندگی بود؛ پنج صبح بلند میشی، قهوه درست می‌کنی ، صبحونه ای که دیروز برای ناهارت آماده کرده بودی و نخوردی رو از توی یخچال برای صبحونه ی امروز بر میداری. ولی باز وقت کم داری و تا لحظه آخر درحال حاضر شدن و جمع کردن وسایلی. ۶:۳۰ سر ایستگاه سرویسی. توی مسیر چشمات روی هم میره اما در حقیقت نمی‌خوابی و فقط چشمت میسوزه. سرویس مثل همیشه آخرین سرویسیه که رسیده و تو آخرین نفر دفتر که به همه سلام میکنی. میدونی کلی کار داری. تایمر گوشی رو فعال می‌کنی تا ببینی واقعا هشت ساعت و ربع کار میکنی. البته که نه. کار امروز خسته کنندست. سرچ کردن و بنچ مارک کردن. از سوی دیگه وقتی بالاسری کارو میبینه متوجه میشی مسیر رو اشتباه رفتی. و تمام طول روز به گفتگوهای بی کیفیت همکار ها گوش میدی و با خودت فکر می‌کنی آیا اگه توی یه فضای جوون تر بودم ، گفتگو و بحث های باکیفیت تری شاهد بودم ؟ همکاران بهت میگه تو واقعا اینجا چیکار می‌کنی ؟ و معناش از سر دلسوزیه؛ یعنی اینجا داری وقتت رو حروم میکنی. و نمیتونی جواب بدی چون بلد نیستی دروغ بگی. چون اونقدر زیاد با خودت حرف میزنی که جواب عمقی هر کارتو میدونی و باید حواست باشه که به هرکسی نگی.

ساعت پنجه. برمیگردی. سرویس امروز نمیاد و مجبوریم اینو بگیریم. خداروشکر یه شاهین کولر دار و البته آشنا با این جاده ی پیشرو ، میاد اما آنچنان ترافیکه که دیرتر از همیشه میرسی. اما میدونی باید امروز تیک ورزش رو بزنی و میدونی اگه الان کاری نکنی ، برگردی خونه ورزشی نمیکنی. پس مثل همیشه تا خونه پیاده میری. سعی برای سرعت حرکت بالا. چهل و پنج دقیقه راه. اما هوا شروع کرده به تاریک شدن و از اول راه فکر میکنی که تاریکی و خلوتیه راه خطرناکه و بهتره ماشین سوار شی اما نیم ساعت پیاده روی راضیت نمیکنه. تا آخرش میری و میگی دیدی درد نداشت!

میتونی فردا دورکاری باشی و روی کار مهم دیگت کار کنی. پس میگی امشب استراحت کنم فردا از صبح درس میخونم. و میای آخر آخر شب این مرور خسته کننده روز رو مینویسی.

یک ساعت پیش به خودت میگفتی واقعا حوصله نوشتن رو ندارم اما همزمان به یه متن فکر میکنی:« ادامه دادن وعده های چالش هر روز سخته و نمیشه بهش عادت کرد. حتی این نوشتن که ساده ترین کاره. »اما اعترافات بلند هنوز میترسونتت. در ادامه میگی « و حتی میدونم انجام وعده ها در روز هفتاد و پنجم هم سخته ، اما اون روز خیلی شیرینه به دلیل انجام دادن این قول به خودت »

و اینها رو مینویسی و امیدواری خونده نشه.


به جای گفتن ، مینویسم تا جایی برای افکاری جدید باز شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید