ویرگول
ورودثبت نام
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

غلط کردم ، اعتراف میکنم اما همینجا نمی‌مونم| دو از هفتادوپنج

از بچگی پیوسته کلاس پیانو میرفتم و پیانو باید میزدم. داییم بعد از ازدواجش پیانو خرید و شروع کرد به یادگیری پیانو. اون خیلی آروم پیش میرفت و دوباری یه فاصله ی طولانی بین آموزشش ایجاد شد. خلاصه خوب پیش میرفت شاید اما خیلی آروم. دایی کارمند بود . شش روز هفته تا شب سرکار بود و هر وقت منو میدید خبر از پیانو زدنم و تمرین هام میگرفت حتی حالا که کنار گذاشتمش.

بچه که بودم با خودم فکر میکردم این شکایت و گلایه آدم بزرگها همش تقصیر خودشونه. خودشون اولویت رو یه چیز دیگه پیچیدن و این خستگی و نبود وقت و فرصت رو مقصر هستند. ( شاید باورتون نشه اما پنج دقیقه بعد همین پاراگراف خوابیدم!)

حالا که پنج صبح پا میشم و هفت و نیم شب بر میگردم خونه، خسته و مالین بدنم تخت خواب رو می‌طلبه. کافیه مثل امروز یکی حالتو بگیره و دیگه هیچ جونی برای کارهای باقی روز نمونه برات. بله خودم یکی از اونهایی شدم که خودم سرزنششون میکردم. اما

اما از طرف دیگه کل روز ، کل فرصت های روز ، دلیل انرژی روزم یا دلیل خراب شدن حس و حالم ، کوتاه کردن یا ترکیب کردن وظایف رو بررسی میکنم تا بتونم قبل از خالی شدن در انتهای روز ، بعضی تیک های روز رو بزنم.

شما راه‌حلی دارین ؟

پیانوکارمندی
به جای گفتن ، مینویسم تا جایی برای افکاری جدید باز شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید