امروز صبح که بیدار شدم، تمام وجودم میدونست که نیاز داره بیشتر بخوابه جز مغزم. اجازه نمیداد و میخواست بعد از زنگ ساعت هفت صبح، روی تخت بشینه تا آپدیت بشه. بدنم نیاز به تخت داشت چون دیشب کمتر بهش اجازه خواب دادم چون باید کاری رو انجام میدادم تا بتونم فردا پِی اِدامشو بگیرم. باید تیک کار رو توی دفترم به ثبت میرسوندم. اون کار؛ نه پروژه جدی کاری بود ، نه پروژه ی درسی دانشگاه ، نه مسابقه یا امتحانی چیزی. تنها تموم کردن کتاب « جز از کل » بود! به حنا(دوست نازنینم) این بار قول داده بودم که فردا ( امروز یعنی) میام سرکارش و کتابی که قرار بود بگیرم رو بگیرم. بهش گفته بودم که در دو روز آینده این کتاب عجیب رو تموم میکنم و کتابی که پیشنهاد بهم داده رو ازش قرض میگیرم. حتی نمیدونستم کتاب پیشنهادیش دقیقا چیه یا درموردش چی بهم گفته بود. تنها اسم نویسنده خانم سارا سالار رو به یاد داشتم( رو راست باشم ، فامیلی نویسنده هم نمیدونستم و میگفتم کتاب سارا خانم!) اما از اون روزی که بهش این حرف رو زده بودم ، یکی دو هفته ای گذشته بود! یا اون یادش میرفت بیاره ( البته که من هنوز کتاب رو تموم نکرده بودم) یا من درگیر یه امتحان دیگه دانشگاه میشدم.
حالا که از یکی از مسئله ها یعنی امتحانات دانشگاه، آزاد شده بودم ، فرصت رو مناسب دیدم برای آزاد شدن از شَر این کتاب. کتاب جز از کل رو من برای تولد سال 99 ام برای خودم کادو گرفتم ، سال دو صفر نوبتش شد تا خونده بشه اما هیچ تعاملی باهاش پیدا نکردم پس بعد از یه چند مدت دست و پا زدن توش کنارش گذاشتم. نمیدونم چی شد که فکر کنم اواخر همون سال یا اوایل همین امسال دوباره برش داشتم و شروعش کردم از دوباره. کمی جدی تر گرفتمش و بیشتر متوجهش شدم تا زمانی که حنا گفت که "این کتاب کمی زمینه موضوعات فلسفی هم داره " کمی بیشتر آگاهانه مطالعش کردم. تا دیشب که شصت صفحه از کتاب مونده بود و باید تمومش میکردم . باید تمومش میکردم تا با آسودگی خاطر و یه شروع قوی کتاب جدید رو از حنا بگیرم. پس دیشب بعد از چندین بار بخواب رفتن و از خواب پریدن ، سعی کردم با بیشتر سطح هوشیاری ممکن کتاب رو به صفحه آخر یعنی 659 برسونم و راحت ببندمش.
دیشب کتاب تموم شد و امروز صبح اسم کتاب و تاریخ اتمامش ( تاریخ شروع رو به یاد نداشتم) رو درون دفترچه سالانم به عنوان نوزدهمین کتاب امسال ثبت کردم و یه لبخند بزرگ در درونم زدم.
شاید موضوع، قول من به حنا نبود. شاید حتی موضوع اون حس تازه گرفتن کتاب جدید نبود؛ موضوع تیک زدن ماموریت(task) نوشته شده برای خودم بود:
0 اتمام کتاب جز از کل - چهارشنبه
0 گرفتن کتاب از حنا ( در فلان ساعت پنج شنبه)
داستان از این قرار هست که در اون دو سال شدت کرونا من با یوتیوب دوست شدم و محتوا های پروداکتیویش من رو در بر گرفت و چیز های جدیدی بهم یاد داد و عادت های جدیدی برام ساخت:
من از مقطع راهنمایی همیشه یه دفترچه یادداشت داشتم برای هرسال تحصیلی که به شکل مرتب شده تکالیف و وظایفم رو توش مینوشتم. یکی کارهای مورد علاقم برای شروع سال تحصیلی این بود که بهترین نقاشی که میتونم رو به تصویر بکشم و روی جلد دفترچه یادداشتی که با وسواس و دقت تمام خریدم، بچسبونم. این شکلی من خودم رو عاشق اون دفتر میکردم، تا کارهای درون اون اونقدر ها هم عذاب آور نباشن.
هنوزم که هنوزه من یه دفترچه یادداشت چند ماه یکبار تهیه میکنم که فعالیت ها لازم هر روزم رو توش بنویسم.گاهی شب قبلش و گاهی صبح زود هر روز جدید. اما این روزها وقت ندارم مثل روزهای نوجوانی برای هر کدوم یه نقاشی بکشم؛ چون خیلی وقته که دیگه من نقاشی نمیکشم- فعالیتی که تمامی دوستان قدیمیم منو با اون میشناسن ! - اکثر اوقات کارهایی رو انجام میدم که فقط توی اون دفتر نوشتم. مگراینکه یه موقعیت اضطراری بوجود بیاد یا بقیه دوستان ( مخصوصا خانواده) برنامه ذهنی منو بهم بزنن. بله متاسفانه این سبک برنامه ریزی باعث شده که من یه برنامه کاری صلب و سخت برای هر روز خودم داشته باشم که بهم خوردنش دیوانم کنه و برعکس روزهایی که رها شدم و کاری برای انجام در لیست کارهام قرار ندادم ، باعث میشه هیچ کاری نکنم و گنگ و منگ یک گوشه بشینم.
این سبک کاری و برنامه ریزی کمکم میکنه تا کارهایی که خیلی دوست ندارم انجام بدم - نه اینکه سخت باشن صرفا دوست داشتنی نیستن- شاید خنده دار باشه اما مطمئنا شما هم همین حس رو به کارهایی مثل ظرف شستن ، لباس ها یا اتاق رو شستن ، تعویض سطل آشغال و امثال اون دارید. یه بار دخترخاله جان گفت کم مونده که دستشویی رفتن رو توی اون بنویسی! اما خب هرکسی یه سبکی برای اجبار خودش به انجام کارها داره که گاهی فکر میکنم برای من گاهی شبیه یه اعتیاد شده.
علاوه بر اون دفترچه روزانه ، من یک یار دیگه دارم به نام گوگل کلندر( تقویم گوگل) که همیشه روی یکی از صفحات اصلی گوشیم چشمک میزنه:
{همونطور که میبینید ساعت یک تا سه من در روزهایی که سرکار نمیرم همیش خالی میمونه برای کمک به پختن ناهار+ناهار خوردن + یه چرت کوچیک بعد از ناهار( زمانی که واقعا نمیشه کار کرد)}
چند روز پیش ، فکر کنم درست در یکی از روزهای شلوغ امتحانی، در یکی از اون ساعت های یک تا سه روی تختم بودم که نابود شدم. از روی تخت نمیتونستم بلند بشم. بدن درد داشتم. احتمال میدم که از خستگی بود. از خستگی این برنامه ریزی و روزهای صفت و سختی که با این تقویم مسخره هر روز برای خودم ساختم. عصبانی بودم از این روتینی که برای خودم ساختم؛ اگه یه ربع بیشتر روی تختم بمونم تا خوابم دم بکشه یا هرچی ، باید کل برنامه های بعد ساعت سه رو یه ربع یه ربع عقب بندازم تا مرتب و دقیق بشن. و این اگاهی از اینکه این برنامه که برای روزم دارم امکان هیچ جابجایی و عقب افتادگی رو نداره، نمیزاره اون یک ربع که به خودم اجازه دادم هم شیرین باشه. اون لحظه از روزهام خسته بودم که صبح وقتی کارهای بایده رو توی این تقویم میچیدم متوجه میشدم که تمام اون باید ها در یک روز جا نمیگیرن. از شب هام خسته بودم که برای بعد از شام هم کار مسخره واجب گذاشته بودم. از این برنامه ریزی خسته شده بودم.
این شخصیت که درون من ساخته شده ، گاهی با دوگانگی هاش دیوونم میکنه : از طرفی از بی برنامگی و بداهه انجام دادن کارها یا مشخص نبودن مدت/ هدف/ فعالیت مطرح شده توسط دیگران متنفره اما از طرف دیگه این برنامه ریزی حس بسته شدن دست و پاشو بهش دست میده! و هر دو موقعیت باید تحمل کنم و یکی دو روز رو سرگردون بمونم.
اگه براتون سواله که اون روز ظهر چیکار کردم : حدود یک ساعتی روز تخت و مبل نشستم و در ذهنم دست و پا زدم که با جابجایی کارهام در گوگل کلندر مغزیم ، یه جایی برای استراحت پیداکنم اما نتونستم که نتونستم. یکی توی ذهنم میگفت از هر سه کار بایده روز صرف نظر کنم، روی مبل بشینم و فیلم ببینم و به بدنم استراحت بدم اما از طرف دیگه یکی دیگه متذکر میشد که احتمال این وجود داره که عذاب وجدان عقب انداختن کارها درد بیشتری داشته باشه پس بلند شدم ؛ در حالیکه در ذهنم گُنگَم که هنوز کاملا نمیدونست که چرا کم آورده( شاید قدرت بچه تنبل درونیم زیاد شده بود!) یک سکوت یا پس زمینه غُر های قدیمی پخش میشد و بدنم دونه دونه کارهایی که درتوانش بود رو انجام میداد. اون روز باید از خونه بیرون میرفتم و یه فعالیت سخت بدنی میکردم پس رفتم و انجام دادم. در انتهای اون روز شاید نتونستم تمام کارهای بایده اون روز رو انجام بدم ، اما لذت انجام تعدادی از اونها یه قرص آرامش بخش برای ساکت کردن انجام نشده ها بود.
یادم افتاد در یکی از پیاده وری های بداهه کوچه گردی با حنا ، اون ازم پرسید که "با انواع سبک های مدیریت برنامه ریزی آشنایی دارم ؟" - فکر کنم تازه با هلی تاک آشنا شده بود - و منم در جواب گفتم که با همه شون آشنایی ات دارم. اما نه با هلی تاک . اتفاقا اصلا نمیتونم گوشش بدم چون تمام روش ها و سبک هایی که میگه رو اینجانب آشنایی کامل دارم و همه رو یکبار امتحان کردم و این سبکی که میبینید پیش میبرم و گاهی ضربه بهم میزنه ، ملقمه ای نااگاهانه-آگاهانه از تمامی اون سبک هاست که از کانال علی ابدل یوتیوب یا کتاب ها و پادکست های دیگه یاد گرفتم.
خلاصه که امروز ظهر هم درگیر یکی دیگه از اون گنگی ذهن شدم. آروم آروم رفتم لباس پوشیدم و رفتم پیش حنا و کتاب رو ازش گرفتم. زیاد باهم حرف نزدیم. میدونستم سرش شلوغه. اما مثل همیشه به شکل عجیب خودش پرسید که "خوبی ؟" میدونید همه اینو میپرسن اما حنا یه مدلی میپرسه که انگار واقعا حقیقت رو میخواد بدونه . واقعا این سوال عجیبیه. بعد از گوش دادن قسمتی از اجنبی دیگه نتونستم این سوال رو از بقیه بپرسم مگراینکه واقعا جواب برام مهم باشه یا فرصت توجه بهش رو داشته باشم. حنا ازم پرسید اما فرصت نبود تا با نمایش جلد کتابی که بهم داده ، پاسخش رو بدم.
خدافظی کردیم و من رفتم تا غروب خورشید رو ببینم و فکر کنم . روی یه صندلی نشستم. کنارم دو تا خانم یه گربه پیدا کرده بودن و نوازشش میکردن و اون رو " خیلی خوشگل" خطاب میکردن! اما بنظرم اصلا قشنگ نبود. حتی دوست نداشتم بهش نگاه کنم یا نازش کنم. اما به شکل عجیبی اون توجهش به من جلب شده بود! به روی صندلی پرید. به سختی سعی میکرد از روی صندلی سُر نخوره پایین. نشست کنارم( البته جلوشو گرفتم که روم نشینه!)و نوازش خواست و منم نوازش کردم و این موقعیت یک نوزده دقیقه ادامه داشت. هیچ کدوممون تکون نمیخوردیم. نتونستم فکر کنم و راه حل پیدا کنم اما خوشحالم که دیروز روی اون نیمکت نشستم.
پ.ن : امشب به چشم هام اجازه دادم فقط بیست صفحه از این کتاب رو بخونه اما واقعا چقدر این کتاب گیراست ! دوست دارم بدونم تهش چی میشه ؟