نوشتن از اینکه چیزی که میخواستم اتفاق بیوفته و بیام تعریف کنم اتفاق نیوفتاد، سخته. اما حقیقتش حتی نمیدونستم درست درست چی میخوام انجام بدم.
صبح درحالی بیدار شدم که هنوز درد کمر از دیشب بافی مونده بود و ساعت نزدیک شیش بود. خواب مونده بودم. هوا با اینکه بوی خیلی خوبی میداد ، درحال گرم شدن بود. پیاده روی که قرار بود برم رو نرفتم و بجایش ظهر ورزش کردم. حقیقتش بیشترین بخشی که توی این چالش پوست دارم همین ورزشه که هشت روز مداوم رهاش نکردم. به این فکر میکنم کارای دیگه ای رو به لیست چالش اضافه کنم تا بلاخره انجامشون بدم. مثل پایان نامه.
چند ماهی هست که درگیرشم و روش کار نمیکنم. هرکی حالشو میپرسه ، خبرای خوبی نمیشنوه. حتی با بعضی ها هم حرف نمیزنم تا درموردش نپرسن. کل روز استرس دو هفته به دفاع موندن هم توی ذهنم میچرخه ، اما کاری نمیکنم. در سردرگم ترین و بی اراده ترین و البته با اراده ترین حالت زندگیمم. چیزهایی که قبلاً سمتشون نمیرفتم ، حالا هی برام کشش ایجاد میکنن.
تصمیم گرفتم از فردا هرکی درموردش پرسید ، بگم « داره پیش میره » با یه لبخند بزرگ . شاید کائنات و حرف های مثبت کمکم کردن.