این داستان درست در ساعت پنج صبح روز جمعه، روز آغازین حمله به کشور شروع شد؛ زمانی که با صدای زنگ بابا از خواب پریدم. دلیل تماس، خبر شروع جنگی بود که من دیشب ازش جا مونده بودم و هیچ نشنیده بودم. در حقیقت من شب گذشته ان روز- پنج شنبه- تا دیروقت درحال مدلسازی پروژه ی طراحی بودم که گرفته بودم؛ پروژه ای که اگه منطقی بودم نباید نمی گرفتم اما با نگاه منطقی من گرفتن آن پروژه الزامی بود و راهی برای رد کردنش نبود، و به دلیل رد شدن ددلاین تحویل پروژه، از ظهر تا یک شب یکسره پشت سیستم نشسته بودم و پس از ارسال مستقیم تخت رو به آغوش کشیدم.
این داستان درباره ی جنگی هست که درون من بوجود اومده نه جنگی که موشک های شهاب سنگ نما به آسمونمون فرستاد. داستان لحظه ای که تمام اولویت ها و پروژه هایی که در دست داشتم از هرگونه معنا و ارزش تهی شدن و من ماندم تنها روی کاناپه روبه روی شبکه خبر و اشک هایی که از چشمم جاری می شدن. دیگه دلیلی برای بلند شدن از روی کاناپه نداشتم. تمام وظایف و کارهایی که برای تعطیلات برای خودم برنامه ریزی کرده بودم اهمیتی نداشتند. البته در ابتدا هنوز اهمیت خود را نباخته بودند بلکه به دلیل نامشخص بودن آینده به حالت تعلیق درآمده بودند و همین دلیل کافی برای انجام ندادنشون بود اما پس از پایان یافتن هشت روز میزبانی از بیست نفر اقوام و برگشتن به خونه و تنها موندن در اتاق و نزدیک شدن تاریخ برگشتن به سرکار و زندگی قبلی، بی اهمیتی تمام کارها بیرون زد. این جنگی هست که برخی افراد پس از جنگ دچارش می شوند.

درست صبح پیش از آغاز حملات، در پاسخ به دوستی که ازم پرسیده بود " اوقات فراغتت چیکار می کنی؟" گفته بودم که؛ اوقات فراغتی ندارم که کار بکنم، در ادامه آرزو کرده بودم که یک ماه مرخصی داشته باشم تا بتونم فکر کنم و برای ادامه ی مسیر طرحی بریزم . دوستم در پاسخ گفت" اینو ماه پیش از گفتی"
مدتی بود که ناکامی های زیادی رو تجربه کردم بودم و از عملکرد خودم و شرایط نا امید شده بودم. در نتیجه بی اهمیت شدن همه چیز برای من شاید منطقی هست. موضوع دردناک اینجاست که آن موضوعات هنوز هم دارای اهمیت هستند اما برای من دیگر نه. حالا چه چیزی اهمیت دارد؟ چه چیزی ارزش بیدار شدن و تلاش کردن را دارد؟ پاسخی ندارم. حتی از chatgpt هم مشورت گرفتم و چند سخنرانی تدتاک به درخواست خودم پیشنهاد داد اما راستش اینکه به زور و اجبار از خودت بپرسی « من چه چیزی در دست دارم که قدرت، منبع درآمد و توصیف کننده منه؟» یا « هدف از تولد و زندگی من چیه؟» و انواع حرف های دیگه برای من کارکردی نداره و پاسخ « که چی ؟» همه چیز رو می سوزونه.
مطلبی هست که از کلاسی از مدرسه بیاض برای همیشه در ذهن من باقی مونده اینه که؛ با وجود قدرتمندی اندیشمندان منطقه ما در قرن های گذشته چی شد که از پیشرفت های غرب جهان عقب موند؟ شاید به این دلیل بود که انتهای مسیر و ناپاک بودن حرص برای قدرت و بلایای انسانی به سر بر بشر خواهد آمد را دیده بود و اندیشه ی عرفانی که داشت تصمیم به پیش نگرفتن آن را گرفت. بیایید از تمام حواشی و موضوعات تو پرانتزی و تکمیلی و ضدیت با آن بگذریم. نکته ای که در ذهنم گذشت و دلیلی شد برای نوشتن این متن - جدا از اینکه ادامه دادن نوشتن این مسیر خود دلیل برای جدیت داشتن در پیدا کردن پاسخ و حل این افسردگی فلسفی کودکانه باشه - این بود شاید شنیدن تجربیات افراد از راه های مختلف مثل شش سال گوش دادن پیوسته به پادکست های گفتگو محور مختلف، انتهای راه های مختلف را برای من واضح کرده است. اگرچه خودم هم این گزاره رو می تونم زیر سوال ببرم.

البته برای CHATGPT عزیز توضیح دادم که برای زندگی کارمندی به همراه انواع مسئولیت ها و وظایف غیر قابل حذف باید با من منطقی تر حرف بزنه اما این ابتدای بی اهمیت شدن همه چیز هست. مشتاقانه منتظر برگشت معنا چیز های دوست داشتنی زندگی هستم و اینجا ثبت خواهم کرد تا بدونیم تنها نیستیم.