این داستان رو یادمه زمان ما تو کتابهای پارسی دبیرستان بهمون درس میدادند یادتون هست ؟
هنوزم این داستان توی کتابهای درسی مون هست یا نه ؟
داستان ضحاک یکی از جالبترین قصههای شاهنامه است :
۱ - ضحاک تازی است و بر ایران زمین سلطه دارد ، چه رویای عجیبی است این کابوس فردوسی .
۲ - شیطان در هیأت یک آشپز به استخدام دربار درمیآید و برای نخستین بار به ضحاک گوشت میخوراند .
طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش میآید و تصمیم به تشویق آشپز جدید میگیرد .
۳ - ضحاک ، آشپز را به حضور میطلبد و از او تمجید میکند و به او میگوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب میکند ، آشپز که همان شیطان است میگوید بوسه بر شانههای شاه بهترین پاداش برای من است .
شاه از این تملق خوشش میآید و اجازه بوسه میدهد !
۴ - روز بعد شانههای شاه زخم میشود و پس از مدتی زخمها باز میشوند و دو مار سیاه از زخمها بیرونمیآیند ، مارها تمایل دارند از گوشهای ضحاک بهداخل روند و مغز سر او را بخورند !
شیطان اینبار به هیأت حکیم ظاهر میشود و میگوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانیکند و مغز سر آنان را به مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشته باشند !
ضحاک بلافاصله میپذیرد و امر صادر می شود !
۵ - هر روز دو جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر میشوند و به آشپزخانه دربار آورده میشوند ، ظاهرا عدالت برقرار است و بهکسی ظلم نمیشود .
ولی روزانه مغز سر دو جوان ، غذای مارها می شود ، باشد که مغز شاه سالم بماند .
۶ - هیچکس جرأت مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که : «بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟؟ » و خشنودی هر خانواده ایرانی این است که امروز نوبت جوان آنها نشده است « از این ستون به آن ستون فرج است »
۷- «ارمایل» و «گرمایل» که ادارهکننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم به اقدام میگیرند ، البته نه اقدامی «رادیکال» بلکه اقدامی «میاندارانه»
آنها فکر میکنند که اگر هر روز یک جوان را قربانی کنند و مغز سر آن جوان را با مغز سر یک گوسفند مخلوط کنند ، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمیشوند و با اینحساب آنها میتوانند در طول یک سال ، سیصد و شصت و پنج جوان را نجات دهند!
جالب اینجاست که مارها «مغز» میخواهند ، مغز !
نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز !
هرکس که مغز ندارد خوش بگذراند ، مارها فقط مغز طلب میکنند .
۸ - اقدام میان دارانه دو آشپز جواب میدهد ! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمیدهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده میشوند یکی آزاد میشود ! ارمایل و گرمایل خشنودند که درسال ۳۶۵ نفر را نجات دادهاند ، نیمه پر لیوان !
۹ - ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد میکنند و بهاو میگویند سر به بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانه گریخته ، هم او خوراک مارها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل .
۱۰ - «کاوه » آهنگر بود و سه جوانش خوراک مارهای ضحاک شده بودند ، کاوه رادیکال بود ، اگر ارمایل و گرمایل هم سهجوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند .
۱۱ - ضحاک ماردوش تصمیم میگیرد از رعایا نامهای بگیرد مبنی بر اینکه سلطانی دادگر است !
رعایا اطاعت میکنند و به صف میایستند تا طوماری را امضاکنند بهنفع دادگری ضحاک !
آنها میایستند و امضا میکنند ، در صف میایستند و امضاء میکنند ، در صف میایستند و ....
۱۲- نوبت به کاوه میرسد ، امضا نمیکند ، طومار را پاره میکند و فریاد میزند که تو بیدادگری نه دادگر .
کاوه نمیترسد !
۱۳- فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشتزده میکند : این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
۱۴ - کاوه آهنگر پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن می پوشید را بر سر نیزه میکند و این پرچم نماد قیامش میشود ، درفش کاویانی .
۱۵ - با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه ، قیام علیه ضحاک آغاز می شود .
فروغ می گوید :
همه می ترسند ،
همه می ترسند اما من و تو
به درخت و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم .