جوری آمدهام که خودم را به لحظهی غروب برسانم تا رخت خستگی را در تن دریا بشویم و بر پرچین پلکهایم پهن کنم
عصرگاهی بهشتیست در آخرین ساعات ماهی بهشتی که زمین و زمان را آراسته و اکنون در افق خزر به آرامی محو میشود
آن نسیم فرحبخش دریایی را حتی حالا بعد از گذشت پانزده روز که در ظهری بسیار گرم در خانه مشغول نوشتن این کلمات هستم حس میکنم و این شاید بهترین ویژگی سفر باشد
خودم را از قید و بند سربندم رها و گیسوانم را به دست نوازشگر نسیم میسپارم و با جسم و روحی آزاد به تماشای این بدرقهی باشکوه مینشینم
موجها صدای کوبش قلب دریا را در با پچپچهای شیرین به گوش سنگهای ساحلی میرسانند و نسیم، عطر نمناکی از نبض آن با لخلخهی سنگهای ساحلی در فضا میپراکند
وه که چه عطری و چه نوایی !
همیشه تماشای این آبی آرام بیخودم میکند سرخی غروب را هم که در دورنمای آن آبی داشته باشی محشری بر پا میشود از گرمی و سردی از رفتن و ماندن از نور و تاریکی از آشتی چشمنواز اضدادی که اقتضای کائنات گونهگونه زییا و تاثیرگذارشان خلق کرده
نمیدانم چه سری دارد این غروب! مگر نه این که رفتنها همیشه دلگیری دارد و غمگینی، همواره قلمدوش خداحافظیست؟چگونه است که پایان روز و وداع خورشید با آسمان اینگونه دلنشین است و اینقدر باشکوه برگزار میشود ؟
شاید چون میدانیم که فلق از پس شفق و روز از پی شب خواهد آمد و این زیباترین اتفاق طبیعی را بی هیچ زحمتی و منتی به تکرار تجربه خواهیم کرد اما به یقین انگشتشمار غروبی را هر کس میتواند به یاد آورد که آن را ذره ذره مزه کرده باشد
غروب آخرین روز اردیبهشت امسال در ساحل شهر بابلسر برای من از آن غروبها بود
آیا شما هم تجربهی خاصی از غروب دارید که به یادتان مانده باشد ؟کجا؟
پ.ن: زیباترین غروب زندگیم را در جنگلهای آمازون در کشور برزیل تجربه کردهام در حالی که بر روی قایق کوچکی بر رود آمازون شناور بودم و منظرهی غروبی بیبدیل بر آب روان رود برگردان شده بود