solmazasldini
solmazasldini
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

قلعه‌ی یخی




کیروسک
از در هتل که خارج می‌شوم هوای سرد حس مطبوعی به جانم می‌بخشد دیگر نه تنها از سرما بیزار و فراری نیستم که به استقبالش هم می‌روم. عازم شهر کیروسک در نزدیکی مورمانسک هستیم تا از قلعه‌ای یخی دیدن کنیم و این یعنی لذتی سه ساعته از تماشای منظره‌هایی که شاید فقط در همین نقطه از زمین قابل تجربه کردن باشند،دریاچه‌های یخ‌زده‌ای که تن سفید دست‌نخورده‌شان با بازوانی از درختان برگ‌سوزنی به آغوش کشیده شده‌‌‌بودند،آسمانی که در افقی محو بر زمین بوسه می‌زد در حالیکه هر دو در بستری از تنالیته‌ی رنگیِ سفید و خاکستری غنوده‌‌بودند،کلبه‌هایی چوبی که تک‌و‌توک از دور نمایان بودند، با دودی از دودکش کلبه‌ها که با پیچ‌و‌تابی گرم و پویا بر آسمان سرد می‌سُرید،رستوران‌های بین‌راهی که می‌توانستی ساندویچ سوسیس گوزن گاز بزنی و از پس پنجره‌ی یخ‌زده‌شان تابلوی زیبای زمستان را تماشا کنی و سفیدی و سفیدی و سفیدی و طبیعتی بکر و باوقار!
بازدید از قلعه‌‌ی یخی برایم شبیه به قدم زدن در رویا بود،در شهر قصه‌ها،قصه‌هایی که از دوران صورتی‌رنگ کودکی در خیالم نقش بسته بود و حالا در قلعه‌ای صورتی‌رنگ عینیت می‌یافت
دوست داشتم کلید یخی آلیس را که در گوشه‌ای گذاشته شده‌بود بردارم و بعد درِ تمام سرزمین‌های عجایب را باز کنم یا از درخت لوبیا بالا بروم و تمامی این منطقه‌ی سحرآمیز را از آن بالا به نظاره بنشینم،ستاره‌ای یخی از آسمان بچینم و به سیاره‌ی شازده کوچولو سفر کنم یا مثلا در پشت کوه‌های برف‌پوش به دنبال رد پای یِتیِ بزرگ‌پا بگردم ...
افسوس که این قلعه با تمام سازه‌ها و داستان‌هایش چند ماه بعد آب می‌شود و دستانی هنرمند و اذهانی خلاق داستان‌های دیگری می‌تراشند و آدم‌های دیگری در این قلعه رویا می‌پردازند اما خاطرات من از این قلعه را هیچ فصلی از سال آب نخواهد کرد چرا که در جای مطمئن و مناسبی از قلبم منجمدشان کرده‌ام
بعد از این بازدید رویایی برای اسنوموبیل‌سواری تجهیز شدیم و کفش و لباس و کلاه مخصوص پوشیدیم این تجربه‌ی جالب به غیر از هیجانِ سواری بر روی برف که کاملاً برایم تازگی داشت چشمان و روانم را مهمان مناظری کرد که وصفش در کلام نمی‌گنجد
در گرگ‌و‌میش غروبی سرد از مسیری باریک که از میان درختان کاج می‌گذشت شروع به حرکت کردیم و در پهنه‌ی وسیعی از سپیدی یکپارچه‌ی زمین و آسمان به راهمان ادامه دادیم یکی از زیباترین صحنه‌هایی که در تمام زندگیم و با اصرار می‌گویم در تمام زندگیم با آن مواجه شده‌بودم را اینجا می‌دیدم یا بهتر بگویم: حس می‌کردم
مهی رقیق بر آن صحنه‌ی سفید یکدست مقابلم هاله‌ای رویایی ترسیم کرده‌بود ،روحم در تجربه‌ای کمیاب با هارمونی موزون طبیعت به رقص درآمده‌بود، ذهنم را از عبور هر فکری آزاد کرده و با طبیعت هم‌سو و همراه کرده بودم باید لحظه‌ها را می‌قاپیدم و زیبایی‌ها را از آن خود کرده و برای روزهای دلتنگی می‌اندوختمشان...چیزی تا سیاهی شب باقی نمانده بود




دانش‌آموخته‌ی زبان‌ و ادبیات فارسی و دلباخته‌ی ادبیات کشورم هستم جهانگرد‌‌ و عاشق سفر بوده و خاطرات و وقایع پرسه‌زنی‌هایم را در کتاب‌هایم روایت می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید