چندین ساله که دارم در زمینه هنر فعالیت میکنم. با گرافیک و عکاسی و تصویرسازی شروع کردم و الان به پارچه و لباس و دکور رسیدم. اما قسمت سخت قضیه این بود که انتخاب کردم در حیطه فشن فعالیت کنم.
یک سری هم از آدما هستن که توی هر چی دست می ذارن تمام تلاششونو میکنن که با مهارت باشن. این آدما دچار بحران خاصی میشن .بحرانی که نمیتونن انتخاب کنن بالاخر تو چی خیلی خیلی خوبن؟
بالاخره باید چیو انتخاب کنن؟
از سال 84 که هنرستان رفتم و گرافیک خوندم تا الان که بعد از زندگی و تحصیل توی تهران برگشتم شهر خودم اردبیل و چند سالی هم اینجا به فعالیت هام ادامه دادم، کارهای هنری زیادی تجربه کردم با گروه های زیادی بودم با شرکت های زیادی همکاری کردم و بعد تصمیم گرفتم لباس و پارچه استایل خودم رو دیزاین کنم.
یادمه هر ترم دانشگاه هنر که پروژه هامو ارائه میدادم هر بار یه استاد میومد میگفت ا؟ چقدر کارات خوبه چرا نیومدی نقاشی بخونی؟ چرا نیومدی تصویرسازی بخونی؟ چرا فلان چرا بهمان؟ بعد من افسرده شدم و بعد گفتم:
ای بابا نکنه اشتباهی اومدم طراحی پارچه بخونم؟
خب این دلسرد کننده هم هست. آدمایی که برعکس ما هستند شاید درک نکنن ولی خب ما هم اونارو درک نمیکنیم. ولی این یه چالش بزرگه...
در آخر گفتم باید انتخاب کنم. مجبورم. دیگه باید تصمیم بگیرم و یکی رو انتخاب کنم و پیش برم. مگه چقدر زمان دارم که همچنان گیج بزنم؟
حالا یک طراح لباسم ولی جالبیش میدونین چیه؟
بعد از یه چند سالی که فقط رو پارچه و لباس فوکوس داشتم فهمیدم چقدر به گرافیک و تبلیغات علاقه دارم. چقدر بازارش خوبه و چقدر ساختن و طراحی دکور رو هم دوست دارم . پس به یه جمع بندی خوب رسیدم. اما درست لحظه ای که خواستم با قدرت انتخاب کنم. دو تا تومور ناشناس در آوردم تو گردن و کنار قلبم و بخاطر اون همه کارام رو استپ کردم و باید به فکر درمانم باشم.
حالا قسمت جالب ترش میدونید چیه؟
این تومورا نادرن و دارن یه مقاله علمی هم براش مینویسن. و من با خودم میگم حتی اگه نتونستم به زندگی دیدگاه جدیدی ارائه بدم داقل یه راهی برای تحقیقات علمی باز کردم.خخخخ
اینارو مینویسم چون میدونم کسان زیادی نمیخونن. پس اینجا برام مثل دفترم میمونه مینویسم تا ذهنم خالی بشه.