نمی دانم دوپامین است، سروتونین است یا آدرنالین. هرکدام که بود کار خودش را کرده بود و انرژی مرا آنچنان بالا برده بود که در نیمه های شب به جای اینکه خواب به چشمم بیاد کلمات ردیف شوند در برابرم که چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. با خودم می گفتم خدای زیبایی ها، تو که بهتر از تمام بنده هایت می دانی که من تمام فصل ها، ماهها و روزها را می شمارم تا برسم به آستانه اسفند که دروازه بهار است و از اسفند تا اردیبهشت را به اندازه کل 9 ماه دیگر زندگی کنم. امسال چه برنامه ای برایم داری که صندوق ذخیره سال مرا نشانه رفته ای؟
سالی که بعدازظهر های فروردین و اردیبهشتش را نتوانم قدم بزنم و کیف کنم از عطر و رخ اقاقیا، چگونه به پاییز و زمستان میرسانم نمی دانم. بهار برای من حکم کوهان را دارد، ذخیره گاه من است، ذخیره اش می کنم برای روزهای سخت. محل برداشتم می شود در روزهای بیحوصلگی ام.
من مهمان هرساله بهارم؛ چه در بگشاید چه مهمان نخواهد. بهار، موعود من است، که به آمدنش دل بسته ام.
"گرچه مرا به جان سختی خود این گمان نبود" اما تسلیم می شوم که بهارِ امسال، عید زمین است، لباس نو به تن کرده و اسوده از گزند اگاهانه و ناآگاهانه منِ انسان و بی هراس سبز شده است، سبزِ سبز... .