"جهان با من برقص" آخرین فیلمی است که در سینما دیده ام. نه اینکه فکر کنید هرهفته و هر ماه جایم در سینما است و خیلی اهل فرهنگم، نه متاسفانه نیستم. سینما رفتنم کم است. اما درست قبل از جنگ جهانی کرونا که همه دنیا یک طرف ایستاده اند و یک ویروس قََدَر طرف دیگرش، فرشته پیشنهاد داد تا فیلم سروش صحت را ببینیم. فقط میدانم حال و هوای فیلم را دوست داشتم، چیز بیشتری از تحلیل فیلم سرم نمی شود.
امروز در گشت های مجازی سکانس اخر فیلم را دوباره دیدم و احساس کردم دلم را تنگ کرد، آنجا درست وسط صندلی های خالی سینما هم همین حس را داشتم، یادم است. آنجا که مه است و همه جمعند و جهان با لباس قرمز و کلاهش به چپ و راست میرود و حرکاتش را موزون می کند. آنجا که غصه جهان را مثلا فراموش کرده اند و بساط اتش و دورهمی و بزم است. من همینجا، درست همینجا، میان بزم، چهارگوشه دلم چنان جمع می شود که دلتنگی نام کوچکی است برایش. این سکانس ریتمیک و سرخوش برای من حال و هوای یک روز ابری وسط مهر را دارد. در آن تسلیم شدن مظلومانه ای میبینم که نوع لوکیشن و موسیقی متن
هم به آن دامن میزند. جور عجیبی است این یک دقیقه، همه چیز دارد، ذوق دارد، خنده دارد، دلخوشی های کوچک و عمیق دارد، دلبری دارد و حتی شاید برای چون منی دلتنگی هم داشته باشد. اما شیرین است، شیرین و است و جسور... .